سردرگمم. پر از حس بیهودگی و گیجی و گم شدگی ! پر از پاییز سردم .. گاهی به کوچکترین لبخندها شاد میشم و گاهی باز خودم میشم همون خودی که حس می کنه دیگه عرضه ی هیچ محبت کردنی رو نداره . فقط داره ادای آدمای خوب رو درمیاره . کسی که یک روز با یه حرف ، یه اس ، یه نگاه ، یه لبخند آسمونا رو سیر می کرد .. شده یه ادم ماشینی که دیگه هیچی شادش نمی کنه. دوست داشتناش دیگه عمیق نیست... فقط بلده سر ساعت خیابونو گز کنه و بره سرکارش . سر ساعت از هول اینکه غر نشنوه و سر وقت خونه باشه برسه خونه ... بدون هیچ انگیزه ای و هیچ هدفی.. این روزا بدجور بی هدف شدم. باید یه کاری بکنم. بدجور تکرار نشسته توی ثانیه هام. بدجور تنهایی داره خودشو نشون میده .. باید ازاین تکرار رها بشم. اما چه جوری؟! من که بالم بسته به بال کساییه که دیگه نای پرواز ندارن... فعلا که خودمو سپردم به سرنوشت. شاید یه روزی .. یه جایی ... یه آسمونی برای پرواز داشته باشم !
خب برا روزای دیگه کار کمتر بگیری که یکی دو روز تو هفته استراحت داشته باشی بهتر نیست؟
آدم خسته میشه اینطوری.از همه چی خسته میشه
اینم یه راهیه...
بازم بودن دوستان و همکارام یه غنیمت بزرگه.. کلی غصه هامو فراموش می کنم
فائزه جان نمیشه یه مدت کارتو کمتر کنی به جاش کارایی که دوست داری انجام بدی؟
عزیز دلم . دست تنهام با یه عالمه تعهد به مشتریا و تایپایی که باید انجام بدم.. خیلی سخته زیر قولم بزنم. ولی چشم . یه روز حتما به خودم استراحت میدم

نقاشی رو توصیه میکنم
دوس ندارم
یروز برو یعالمه پفک و چیپس و ... بخر و با امین و متین بخورین و شاد باشین...
چه راه حل جالبی
امین و متین هم نمیان