صبح در هوای صفر درجه وارد مغازه ام می شوم. هنوز وارد مغازه نشده ام همکاران یکی یکی میآیند . و شاکی از هوای سرد اتاق شروع به غر زدن می کنند. می بینم خودم هم یک جورایی سردم شده چاره ای نیست باید بخاری را روشن کنم. از همکار تهِ سالن که مدیر طبقه هم هست خواهش می کنم بیاید و او به سرعت برق و باد بخاری را روشن می کند و حرف هایمان با گرم شدن اتاق گل می کند.
تاظهر تعمیرکار دستگاه فتوکپی می آید و باز هم ناامید می رود . می گوید باید برای تنظیم بفرستمش تهران و من با صدایی که بی شک به ناله شبیه تراست ، می گویم من دستم خالی ست. و او مثل همیشه دلگرمم می کند که نگران هزینه اش نباشید خدابزرگ است . حواسم هست
چند دقیقه بعد از رفتن مهندس تعمیرکار، صاحبِ مغازه عزیز و محترم تشریف می آورند و اجاره اش را می گیرد و می رود و انگار نه انگار که من یک ماه برای جمع کردن آن همه پول جان کنده ام... بعد هم یکی از دوستان می آید و کلی حرف و شعر داریم که بزنیم .
عصر هم بچه ها مشغول سبزی پاک کردن می شوند و من شانس می آورم که مشتری دارم و نمی توانم کمکشان کنم. راستش را بخواهید سررشته ای از سبزی پاک کردن آن هم برای آش نذری ندارم :|
قرار است فردا دوشنبه آش نذری بدهیم ... زحمت خرید و هماهنگی و همه چیز بر عهده ی یکی دونفر از همکاران با تجربه ای است که در تلاش جمع و جورکردن وسایل هستند.. این اولین باری است که آش رشته نذری آن هم در محیط کار و در داخل پاساژ قرار است بدهیم . خدا قبول کند. به قول یکی از دوستان حس رمانتیکی دارد وقتی سر دیگ بایستی و چشمانت را ببندی و آش را هم بزنی ... و نیت کنی!
فردا عصر باید کلی زحمت بگشیم . پذیرایی و پخش آش میان مردم کار ساده ای نیست اما همه این زحمت ها وقتی به نتیجه می رسد که ملاقه را توی دیگ بچرخانی و با حسی خاص نیت کنی .. مهم نیتی است که ازاین همه هیاهو نصیبمان می شود... طوماری از نیت ها را آماده کرده ام .. خدا کند که یکی ، تنها یکی از آن همه اثر کند !
نذریتون قبول باشه فائزه جان :)
سلامت باشین عزیزم. دعاتون کردم :)
چه پاساژتون پر جنب و جوشه خب. من که عاشق مغازه ی کامواشم =))
اش نذری هم پیش پیش قبول باشه
^ـــ^ پاساژمون پر از آدمای خوب و مهربونه.. تازه امشب عکساشو هم میذارم . برم سر دیگ حتما دعاتون می کنم :) ا