از بدی های شغل امثال من این است که تنها جسمش درگیر کار نیست. همراه با جسمش روح و فکرش هم خواه نا خواه درگیر می شود. مثلا یکهو مقاله ای باید تایپ کنی و تا صبح هم به دست صاحبش برسانی که در مورد «جن» است. و تو تمام شب باید بیدار بمانی در اتاقت و در اتاقت هم بسته و تو با خوف و هراس هرچه را در باره این موجود می دانی مجبوری تایپ کنی !! و یا تحقیقی در دست داشته باشی که همه اش فرمول های خشک و مطالبی است که چیزی از آن سر درنمی آوری و باید فقط تایپ کنی بدون فهمیدنش که خود این نفهمیدن آزار دهنده است .
تایپیست بودن گاهی اوقات هم بد نیست . مثلا وقتی که پایان نامه ای به دستت برسد که همه اش شعر است و ادبیات و پر از عاشقانه هایی که دوستش داری:)
و امشب کتاب رمانی را دارم تایپ می کنم که پر از درد و تلخی و مرگ است و مرا می برد به روزهای بی رحم سرطان . روزهایی که فقط دعا می کردیم و آب شدنش را ذره ذره می دیدیم . روزهایی که مرگ سایه اش را روی خانه مان پهن کرده بود و هر نفسش غنیمتی بود.
من با هر واژه و سطر این کتاب که دارم تایپش می کنم همه ی گذشته مان را مرور می کنم. آن روزهایی که سرانجام با همه ی دعا ها و ای کاش ها و آرزوهای ما ، خواهر زاده عزیزم پرواز کرد . نه به التماس های مادرش توجهی کرد و نه به گریه های برادرش .. سبکبال رفت و ما را با حجم خاطراتش تنها گذاشت:(
و حالا من لابلای مرگ مادر شخصیت رمانی که تایپ می کنم دارم ، گذشته را کندوکاو می کنم... خاطراتی که دوباره انگار در برابرم جان گرفته اند.