باید امشب بروم..

 با فریاد  و هیاهوی همکاران  مغازه های بغلی فراخوانده شدم. کیک های یزدی خوشمزه انتظار مان را می کشیدند. طبق سنت همیشه اولین سوالمان این بود : به چه مناسبت؟ و وقتی  همکارمان ساعد دستش را نشان داد و النگویی به پهنای سه میلیون و نیم  تومان درخشیدن گرفت.  نمیدانم چرا حس بدی به من دست داد... مبارک گفتن ها و چشم های  خیره شده  بقیه همکاران و شوخی های معمول و من  کیک یزدی در دستم نصفش را خورده و نخورده به آرامی از  مغازه اش بیرون آمدم .. و  روی صندلی ام در تنهایی مغازه ام خزیدم .. حس عجیبی دارم . حس می کنم ذره ذره دارم تمام می شوم.  حس می کنم هیچ درخشش خیره کننده ای حس بد مرا از من نمی گیرد . حس می کنم  خیلی دیر شده است . باید بروم ... باید چمدان پر از تنهایی ام را بردارم و بروم پشت همان دریاهایی که می گویند شهر آرزوهایم است . باید بروم .. دیرم شده  خیلی دیر !

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.