رهایی

 

همین چند روز پیش  با امین برادرزاده 10 ساله شیطونم وقتی تو حیاط داشتیم قدم می زدیم  یهو جیغ امین رفت هوا

- عمه
هان چی شده !
 چنان هیجانی داشت که تو عمرم ندیده بودم
عمه رو دیوار زیر سبدای میوه یه گنجشک گیرافتاده  ..
دلم هرررری ریخت .. نزدیک شدم  نه یکی  نه دوتا سه تا بچه گنجشک ناز  خودشونو به درو دیوار سبد پلاستیکی میزدند
امین دلش می خواست اونا رو بگیره ومن دوست داشتم اونا پرواز کنند .
امین دلش می خواست تجربه لمس یه گنجشکو داشته باشه ومن دوست داشتم پریدن رو تجربه کنند
 درکشمکش روحی و کلامی با امین بودم و ترس از گرفتن و اذیت شدن پرنده تو دستای کوچیک امین
امین قدش نمی رسید به دیوار وگرنه نیازی به التماس کردن نداشت
امین خواهش می کرد و من چشمم به پرنده های کوچیکی بود که هنوز تازه پرواز رو یادگرفته بودن
دستم رفت به طرف سبد آروم برداشتم اما بعد انگار صدنفر سبد رو بلند کردن و سه تا گنجشک پریدن و رفتن
انگار دل من بود که سبک شده پر درآورده و به اسمون پر کشیده بود..
 و این پایان ماجرا نبود
گریه های امین . لمس نکردن بال های پرنده ..و منی که محکوم شده بودم به جرم آزاد کردن اونها
تا شب امین اشک ریخت و تا شب کنار سبدها دوباره و دوباره کمین کرد و نشست تا پرنده ای به دامش بیفته و نیفتاد و من چقدر خوشحال بودم که پرنده ای در حوالی حیاط ما پر نمی زنه
هنوز هم چشمهای نگران گنجشک ها و امین در یک تقابل زیبای شاعرانه مقابل چشمام رژه میره و من برای اولین بار از گریه های امین احساس رضایت می کنم  اشکهایی به قیمت رها شدن پرنده ها.. و آبی تر شدن آسمون :) 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.