پیرزن نشسته بود گوشه ای و ساز می فروخت. وقتی دایره را در دستش می چرخاند انگار آهنگ زندگیش را می نواخت دلنشین بود و ساده.. تا نزدیکش شدم گفت بیا بخر... نمیدانم چرا نتوانستم مقاومت کنم یکی از دایره ها را به دستم داد ...ومن سرمست از اینکه می توانم مثل او بنوازم راه افتادم.. به خانه که رسیدم هرچه تلاش کردم نتوانستم حتی شبیه او بنوازم. انگار زندگی من خیلی خوش آهنگ نبود. چند روزیست زده ام به دیوار و دوستش دارم. می دانم یکروز یاد می گیرم آهنگ زندگی ام را شبیه همان پیرزن مهربان بنوازم...ساده و دلنشین..
کاش منم ازینا داشتم..
بیا می دمش به بتو :|