پدرم آلزایمر دارد تحت درمان است و با داروهایی که مصرف می کند تا حدی کنترل شده است اما حافظه کوتاه مدتش بسیار کوتاه است شاید چند ساعت ...
دیروز بعد از چند ماه انتظار خاله ام که عاشقش هستم از راه دور قرار شد به شهرما بیاید . خب شاید فکر کنید این چه ربطی به پدرم دارد. عرض می کنم . گاهی اشتباهات همیشه بد نیستند . گاهی اشتباهات آنقدر پایان خوبی دارند که آدم وسوسه می شود که هی اشتباه کند ... من چند ماه پیش خاله عزیزم را به جای دعوت به گروه خانوادگی به گروه دوستانم دعوت کردم آنهم اشتباهی ! اما به محض اینکه دعوت شد دوستانم از او استقبال گرمی کردند و خاله ام شد خاله ی آنها :)
صبرداشته باشید هنوز مانده تا آلزایمر پدرم را وارد ماجرا کنم...
دیروز همان طور که گفتم خاله ام به دعوت دوستان که او را ندیده بودند قرار شد بیاید و قرارمان هم شد پارک .. قبل از آن زنگ زد وگفت اول باتفاق خاله و دختر خاله و زن دایی و ... خلاصه پنج شش نفر میایم تا خواهرم ( مادر من) را ببینم .. ما خوشحال از این آمدن منتظرشدیم . خلاصه در حیاط باصفا و قدیمی مان نشسته بودیم که برایم کاری پیش آمد . گفتم من برم نیم ساعت دیگر می آیم برویم پارک دوستانم را ببینیم.
چشمتان روز بد نبیند همینکه رفتم و جایی بودیم که امکان برگشتن سریع نبود. مادرم زنگ زد نفس هایش تند بود معلوم بود فشارش بالاست .. گفتم چی شده ؟ گفت پدرت همه میهمانان را انداخته بیرون گفتم چرا؟ از قول پدرم گفت : خیلی شلوغ می کنند و پشت سرم غیبت می کنند !!!!! و دیگر گریه اش مجال نداد.. کلی حرف زدم تا ارامش کنم ولی مگر میشود خواهر و همه ی فامیلش را یکجا پدرم از خانه بیرون کرده باشد و با حرف های من آرام شود..
از آن طرف خواهرم تماس گرفت و گفت با خانواده در راهند تا به شهر پدری اش بیاید.. چه پیچ در پیچی شده بود. مادر فشارش بالا و خطرناک. خاله و بقیه دلخور و شاید دلگیر . خواهرم در راه خانه ما که چند روز بمانند. و دوستان در پارک منتظر ..
کلافه شده بودم ! از همه طرف فشار بود ..
کوتاه کنم این قصه را که بالاخره من با عجله به پارک رفتم تا دوستانم از این جریان چیزی نفهمند . خواهرم با خانواده رسید ند . مادرم شب فشارش را با قرص زیرزبانی پایین آوردیم و دوستان با خاله عزیز رودرو آشنا شدند و خیلی هم خوش گذشت شاید فرصتی شد تا فضای مجازی گروهمان بشکند... و وهمه چیز واقعی شود.
هرچند همه میهمانان عزیزی که دیروز از منزل ما رفتند همه متفق القول بودند که نه تنها ناراحت نشده اند بلکه حق را هم به پدرم می دهند که مریض است و دست خودش نیست..
آخر ماجرا جالب بود... پدرم مثل همیشه با خیال آرام شامش را خورد و بعد رو به مادرم کرد و گفت : امروز کسی اینجا آمده بود؟!!!!!!!
خدایا خودت به ما توان تحمل این بیماری را بده !!