خواب های لعنتی

لعنت به خوابهای خوبم که هوایی ام می کنند... رویاهایی که مثل بهشت می افتند وسط جهنم زندگی ام..  دستم را می گیرند و می برند  پشت دریاهاو آن سوی جنگل و رود و باغ... آخ خدا باغ... همیشه ته خوابهایم می رسد به باغ کودکی هایم... همان درخت بلوط تنومندی که زیر سایه اش هفت سنگ بازی می کردیم... همان درخت سیبی که  نوه های بازیگوش می پریدیم روی شاخه هایش و دور از چشم تیزبین پدربزرگ سیب های سرخ و آبدارش را از شاخه های سخاوتمندش می چیدیم و می خوردیم و بی هیچ ترسی جز ترس سر رسیدن پدربزرگ ریز  ریزمی خندیدیم.
حالا همه آنها شده اند خواب و چسبیده اند به سقف ترک خورده زندگی ام و شبها هجوم می آورند به روح خسته و خراشیده من.حال دلم را خوب می کنند.می شوم سبکبال ترین آدم روی زمین می شوند آرام ترین نسیم و هی برجانم باران مهربانی می بارند. می شوم رام ترین روح. می شوند زیباترین قصه های  شهرزاد قصه گو.
اما صبح که می شود باد سهمگین زندگی همه چیز را با خود می برد... دوباره می افتم وسط جهنم روزمرگی هایم... خدا انگار بهشت و جهنمش را تقسیم کرده میان شب و روزهایی که تفاوتش از زمین تا آسمان است...
جهنمی به اسم زندگی و بهشتی رویایی مثل خواب. خوابهای خوب و لعنتی... لعنتی.. لعنتی...

تکثیر

آدم ها تکثیر می شوند از دو به چهار و  چهار به هشت ...همینطور تصاعدی تا  بی انتها 

و رها می شوند در گوی رنگینی به نام زمین.

آدم ها بی هیچ کنترلی تکثیر می شوند از دو به بی نهایت ..

تکثیر آدم ها دونوع است . تکثیر مثبت پر از میوه های شیرین و مفید و تکثیر منفی پر از میوه های تلخ و مضر

آدم ها مثل گیاهان بی آنکه خود بدانند تکثیر می شوند و بعد ازمدتی معلوم بی آنکه اراده ای داشته باشند، با باد سرد حادثه، با طوفانی ناگهانی از ریشه می خشکند وسیاه می شوند و می میرند..

و دراین میان تنها چیزی که از آدم های تکثیر شونده به جا می ماند  خاطراتی مبهم  از زندگی شان است... خاطراتی که در اثر گذشت زمان تحلیل می رود. کم رنگ می شود و بعد  تمام ! ... دوباره آدم های دیگری جایش را می گیرند. آدم هایی که کره زمین را با تکثیر بی رویه شان از رنگ آبی به رنگ خاکستری تبدیل می کنند. و روزگار آدم های آبی را سیاه می کنند.

من که نتیجه تکثیر همین آدم ها هستم .. هرگز نخواستم  تکثیر کننده باشم و هرگز نخواستم  کره زمین را با تکثیرم خاکستری تر کنم. من تکه ای از آسمانم را آبی نگه داشته ام.. من از تکثیر آدم ها متنفرم ، آنها که  میوه هایشان تلخ  و مسموم است و بوی آدم نمی دهند. رنگشان خاکستری مایل به سیاه است و همیشه بوی جنگ و باروت و دود می دهند.

شمال شرقی ترین نقطه

در خیابان راه می روم و خیره به مردمان شهر کوچکم نگاه می کنم و حواسم پرت می شود به درون شان و حواسم می رود به نوع نگاهشان ، به لبخندشان که گاه شاد است و گاه غمگین. من خیره می شوم به آدم هایی که با شکل ها و تیپ های مختلف درونشان  مثل آسمان مرداد این روزهای شهرم پراز آبی روشن است.

من متعلق به سرزمینی هستم که مردمانش ساده ترین و مهربان ترین قلب ها را درونشان پنهان کرده اند . من عاشق مردم شهرکوچکی  قد نقطه ای روشن در شمال شرقی ترین جای وطنم هستم ، دریا نداریم اما  دلهایمان از دریای مهربانی و عطوفت موّاج است .

من عاشق مردم شهرم هستم که بعد از یک روز کاری سخت ، به کافی شاپ می روند و در حالی که بسته های سبزی و لوبیا سبزها را روی میز گذاشته اند  بستنی می خورند و لبخند می زنند. و از روزکاری شان با هم حرف می زنند و آب میوه می خورند با طعم طالبی و شیرموز.

من عاشق زنان شهرم هستم که با باری از میوه و سبزی و مایحتاج روزانه ترافیک سنگینی در پیاده رو ایجاد می کنند و بی هیچ نگرانی با دوستان و‌آشنایان خود با فراغ بال و آسودگی تمام حرف می زنند می خندند و گاه درد دل می کنند و هرگز آدم های پشت سرشان که برای رفتن عجله دارند را نمی بینند.

من عاشق گویش و لهجه های مختلف آدم های شهرم هستم که صدایشان را تا آخرین  درجه و ولوم رها می کنند و با گوشی همراهشان حرف می زنند ... حرف می زنند بی آنکه بترسند از دیوارهایی که موش دارند و موش هایی که شاید گوش داشته باشند.

من شهرم را دوست دارم و مردمانش را که  همه ی پیاده رویشان و قدم زدنشان و خریدنشان در یک خیابان دراز اتفاق می افتد  . خیابانی به وسعت همه ی دلهای مهربان و حرف های رها شده در میان سبزی های خوش رنگ روی میز کافی شاپ ، که با خاطراتشان عجین می شود و آنها را برای فردایی سخت تر آماده می کند.

من عاشق نقطه ی کوچک شمال شرقی ترین منطقه ی وطنم هستم.

حادثه خبر نمی کند!

وقتی صدای جیغ ترمز ماشین همراه با لرزش پاهایم و وای گفتن آهسته دوستم از اینکه خطر از بیخ گوشم گذشته  خیالم را راحت کرد... و راننده ای که فقط دستهایش را به علامت تسلیم بالا برده بود و نگاهم می کرد .. آرامش عجیبی پیدا کردم. من از مرگ نترسیدم . شاید همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد... و ما از خیابان به سلامت عبور کردیم و من دوباره از مرگ جَستم . رفتن ها به همین سادگی اتفاق می افتند آن هم  درست بعد از یک خاطره سازی زیبا با دوستان و همکارانی که ناگهان تصمیم گرفتیم برویم کافی شاپ و برحسب اتفاق  دوستان دیگری را هم در همان کافی شاپ دیدم و تعدادمان به نُه نفر رسید...
گاهی فکر می کنم اگر همان نیش ترمز را هم راننده نمی زد و من  با ضربه ای شدید مثل فروغ سرم به جدول کنار خیابان می خورد و ریق رحمت را  سرمی کشیدم و زحمت را کم می کردم ، ممکن بود چه اتفاقی بیفتد...!
خب معلوم است ، ما ایرانی جماعت عادت کرده ایم به هیاهو و فریاد و بیتابی و غش کردن ها... مطمئن بودم که چند روزی عزیز کرده ی آنها می شدم و همه سعی  میکردند از خاطرات مشترکمان بگویند و بخصوص از آخرین کافی شاپی که رفتیم و من دیگر به آن ور خیابان نرسیدم. و بعد خانواده و اقوام و صدای عبدالباسط و پرده های مشکی با نوشته های رنگارنگ و عکس ها و گروهها و اینستاگرامی که دیگر نه حذف می شود و نه چیزی به آن اضافه خواهد شد..
همه این تب و تاب ها در طول یک هفته فرو می نشست و بعد عکس هاو نوشته و مراسم و یادبودها و نهایت همه این ها آن است که چند ماه و چند سال بعد در خاطره های دیگران  هی کم رنگ تر می شدم .. و بعد دوباره همه چیز ادامه پیدا می کرد. زندگی .. عروسی ها ، شادی ها ، تولدها  و ... سالها بعد دیگر کسی مرا به یاد نمی آورد.. این رسم روزگار و زندگی ست..
شادمانی ها را، مهربانی ها را که حق خودمان است را از خودمان دریغ نکنیم... زندگی کنیم  و تلخ نباشیم ! که روزی همه ما این اتفاقات را پشت سرخواهیم گذاشت . حالا به هر بهانه ای که باشد باید دست  از زندگی بشوییم و برویم! و یادمان نرود زندگی آن طرف تر هم  واقعی تر است و هم  ابدی تر !

لولویی که دخترک را با خودش برد!

- سلام عمو!
سرش را چرخاند ، درست روبرویش، دخترکی هفت ساله  با لباس های شاد و روسری که یک پرش یه آسمان اشاره می کرد..
- سلام !
دخترک با همان گویش و لهجه‌ی زیبای ترکی اش گفت:
- عمو میشه آب بخورم !
مرد همچنان خیره به دستها و چشم های دخترک ، اشاره کرد که بیاید داخل مغازه ، ظهر بود و همه جا خلوت. 
دخترک لیوان را برداشت ، و نزدیک ظرف آب برد ، حالا چه فرقی می کند  کلمن باشد ، فلاسک باشد ، مهم عطشی بود که گلوی  دخترک را می سوزاند.
چشم های مرد همچنان او را می کاوید ، به اطرافش نگاهی تیز انداخت ، کسی نبود.  به دختر نزدیک شد ، شاید هنوز آب نخورده بود؛  چه فرقی می کند آب خورده باشد یا نه وقتی عطش سیری ناپذیر مرد با هوس های آلوده اش به آسمان زبانه می کشد.
نزدیک شد . نزدیک تر...  حالا دیگر چشم های مرد چیزی نمیدید جز پرپر کردن ، جز دراندن ، جز بی پروا تن  نازک دخترک را کاویدن.
دخترک بارها از زبان مادرش شنیده بود که لولو شب ها می آید و بچه های بد را با خودش می برد .  چقدر این مرد شبیه همان لولو خورخوره ها شده است. گاهی که بیرون از خانه می رفت او را از دزد می ترساندند که می آید و او را در کیسه ی سیاهش می چپاند و با خودش می برد ، اما هیچوقت آخر قصه را به او نگفته بودند... می بَرَد، می دزدد  ، بعد چه می شود؟ انگار بعد چه می شودش داشت در مردمک چشم های لرزان دخترک تصویر می شد.. آتشی از غریزه و شهوت و مردی مالیخولیایی که به جز رسیدن به هدف به چیزی فکر نمی کرد. مردی که بیمارگونه به دخترک هجوم برده بود.
دخترک وحشتزده دور تر می شد اما  در یک مغازه چند در چند متری اش ، چقدر می توانست دور شود، چقدر می توانست دیوار را با جان و تن نحیفش چنگ بزند. در گوشه ای مچاله شد و بعد...
تمام شد!  دخترک دیگر نفس نمی کشید ، تن رنجورش به آرامش رسیده بود. حالا مرد مانده بود و جسد بیجان  کودکی  با هزاران آرزوی بزرگ و کوچکش ! سکوت وحشی بر فضای قتلگاه پنجه می کشید...
دخترک را لولو برده و او را به گناهی که هرگز ، در ذهن کوچکش نمی توانست هضم کند ، تنها به جرم دختر بودنش مجازات کرده بود.