به تماشایت می نشینم. به تماشای تو که آینه ی تمام قد خاطراتم هستی از کودکی تا امروز ... از امروز تا هنوز.
به تماشایت می نشینم. تابلوی بی نظیری هستی از همه رنگ ها و عطرها.. چه نقاش با حوصله ای تو را بر بوم کائناتش کشیده است که هرگز رنگ نمی بازی ، هیچ وقت غبار نمی گیری...
چشمهایت ، یادآور سالها نجابت و پاکی است و دستهایت ، دستهایت سبزتر از همه ی جنگل های دنیاست... نگاهت که می کنم ذوب می شوم از درخشش و تلألو چشم هایی که سالها به خاطر ما نگران بوده است. لبهایت مأوای همه ی ذکرها و دعاهایی بوده است که ، قوی ترین و محکم ترین دیوارها و حصارهای امن آرامشمان است.
وقلبت ، پر از دردهای نگفته و زخم های عمیقی است که سالها پشت لبخندت، پنهان ماند. حالا با همین دست های تکیده ات پناهی می شوی برای دل خسته ی ما. پاهایت دیگر توان رفتن ندارند اما هنوز استوار و محکمند. شانه هایت فروافتاده اند اما می توانند تکیه گاه خستگی هایمان باشند. چشم هایت کم سو شده اند.. اما همچنان کتاب های دعا و قرآنت را دوره می کنی و من در معنویت چشمانت و در زمزمه ی لبهایت دوره می شوم ، دوره می شوم ، آنقدر می چرخم تا برسم به همه ی خوبی های روزگار. با حضور تو همه ی زندگی من به عاقبت بخیری ختم می شود. مثل همین قرآنی که هرسی روز ختم می شود به شادی روح های درگذشتگانت.
تو تابلوی رنگارنگی هستی در خاکستری های دنیایی که اگر نباشی ، به سیاهی می رسد، بی تو تاریکی مهمان همیشگی دلمان می شود... تو باید باشی تا از هستی تو، هست شوم.. زنده باشم ، انگیزه بگیرم. تو باید باشی تا با لبخندت ، با نگاهت ، تاریکی ها را ذوب کنم.
این روزها، کنارت هستم و دلتنگت می شوم. حس می کنم هر روز که می گذرد دورترمی شوی، ترس نبودنت برروح و جانم چنگ می زند، فشرده می شوم و گوشه ای کزمی کنم و در سکوت چشمهایت دعا می کنم اگر قرار است نباشی بعد ازمن این اتفاق بیفتد. بگذار در فصلی دیگر، در دنیایی دیگر من انتظار دیدنت را بکشم ..
با همه این حرفها حس می کنم تنها «دوستت دارم» خلاصه ی حرف های دلم است ... دوستت دارم مادر!
بچه که بودم مرز بین بهشت و جهنم ، نماز خواندن بود و روزه گرفتن و اصول و آداب و سوالات شب اول قبر.
بچه که بودم مادر همیشه اسم امام ها را با حوصله کنار هم می چید و برایم می خواند، می خواند و من باید برای اینکه شب اول قبرم سربلند ازاین کنکور بیرون بیایم ، با دقت همه امام ها را به ترتیب می شمردم ، و همیشه هم امام نقی و تقی را اشتباه می کردم.. ملاک بهشتی شدن یا جهنمی شدن همین دو سه کار ساده بود.. ساده ای که به سختی می آموختم.
بزرگ تر که شدم معیارهای ساده اما جانفرسای بهشت و جهنم، در ذهن من تغییر کرد، کم کم دور از چشم مادر و اعتقادات راسخ او به ذهنیت کودکانه ام می خندیدم . بهشت و جهنم انگار در لابلای زندگی ام تا می خورد و همراه با بزرگ شدنم در وجودم می پیچید و رشد می کرد .. حس می کردم بهشت ، یک ذهن انتزاعی وهم آور است که فقط برای وعده دادن است و جهنم ... اصلا انگار خدا جهنمش را بیشتر نشانم می داد... سختی های زندگی شده بود شک بین امام نقی و تقی که کدامش بزرگ تر است ... روزگار چرخید و چرخید تا رسید به سالهایی که دیگر بهشت و جهنم در ذهنم با آنچیزی که مادر گفته بود تومنی هفت صنار فرق داشت.. نمازهایم دیگر ح از حلق بیرون کشیدن و والضالین را کشیدن تا آن سوی حیاط نبود.
مادر هم خسته شده بود ازاین بهشت و جهنم گفتن ، از ترساندن ما برای پوشاندن تار مویمان که آن دنیا اتفاقا از همان تار مو باید آویزان می شدیم .. فشار زندگی آنقدر سخت بود که مادر هر روز بهشت و جهنمش را در همین روزمرگی هایمان تمرین می کرد.
وحالا در شب بزرگ عاشورا، که یک چشم مادر اشک است و چشم دیگرش خون و حسرت رفتن به مسجد را با ناله هایش پای قاب شیشه ای آه می کشد، درشبی که پدر حتی نمی داند در کدام فصل داریم نفس می کشیم و زندگی روبه نباتی اش را دارد ادامه می دهد. در شبی که خواهر با همان دردهای همیشگی با صدای نوحه خوان ها بغض می کند و وقتی از شفاعت حسین(ع) می گویند چشم هایش پر از اشک می شود ، من بهشت را می بینم همین نزدیکی هاست ، درحسرت های آه شدهی مادر ، در سکوت مبهم پدر و در بغض های به اشک نشسته خواهر.
من خود عاشورا هستم، خودم محرمم که بر پیشانی ام داغ هزار کربلا نشسته است. من آرزوهای برباد رفته حضرت اکبر و عطش های سیراب نشده علی اصغر را در دلم هرشب دوره می کنم. این روزها دستهای کبره بسته و حواس خسته و پرت تر از همیشه ام را به سوی کربلایی می فرستم که می دانم لبخندشان و دعایشان و محبتشان زلالیت جاری شط فرات است در دل همیشه عاشورایی من! من کربلا را با مظلومیت نگاه های پدر می شناسم ، من عاشورا را در بغض همیشه جاری مادر معنا می کنم. من هنوز با بغض خواهر بهشت و جهنم را اندازه می گیرم. التماس دعا!