هزارچراغ روشن در شب

هزارچراغ روشن در شب، شهری را زیبا می کنند وقتی از بالای کوه شهر را که غرق نور و روشنی است می بینی و در خلسه ای آرام ، تو را به درونش می کشانند ... حالا چه فرقی می کند که ازاین همه چراغ روشن یکی اش خاموش باشد به زیبایی شهر از آن بالا  که بر نمی خورد... اما وقتی نگاه دلت پر می کشد به همان تاریکی ، احساس می کنی همه دنیایت  خاموش شده است .. این ها را گفتم که همه چیز را از بیرون نگاه نکنیم .
وقتی زن کم بینای تنهای شهر، پاکشان خود را به مغازه ام رساند ، و قبض برقش را که اخطار قطع هم رویش چاپ شده بود به من نشان داد و از همان لحظه اول گریه هایش دلم را به آتش کشید، گفت که می خواهند چراغ خانه اش را خاموش کنند. همان جا، همان لحظه، حس کردم ما از آدمیت چقدر دور شده ایم؟ زنی تنها و نابینا ، زنی که دعا می کند از گرسنگی نمیرد ، و نان خشکی که به دهان بی دندانش می کشد ، بهترین غذایی است که پیدا می کند، تازه اگر پیدا کند،... زنی که هیچ کس را ندارد تا غمش را بخورد ، تا دردش را به جان بخرد. زنی که وقتی از خوابهای بهشتی اش می گوید چشم هایش برق می زند؛ من  از خودم خجالت می کشم که چند خیابان آن طرف تر، زندگی می کنم و نه غم نان دارم و نه غصه ی تنهایی ام را می خورم ...اما باز هم شاکی ام.
سکوت می کند دستهایش را می گیرم و سعی می کنم به او بفهمانم که هنوز تنها نیست، چقدر دلم می خواست آنقدر داشتم که او را در بهترین شرایط حمایت می کردم ... چشم های کم نورش را که می بینم از خودم حرصم می گیرد، از این همه ناسپاسی ام ، ازاین همه نعمت هایی که خدا داده و من هنوز باز هم انتظار دارم بیشترش کند.
قبضش را از دستش می گیرم  و مطمئنش می کنم که نگران  خاموشی خانه اش نباشد؛ و با صدای پیچیده در دعایش او را در حالی که یک دستش را  در دستم گرفته و دست دیگرش را به دیوار گرفته تا پله های درخروجی راهنمایی می کنم.. برمی گردم و روی صندلی کج و کوله ام می نشینم و به چراغ هایی فکر می کنم که از ترس تنها بودن روشن می شوند، و دعا می کنم هیچ چراغی در هیچ نقطه ای از شهر خاموش نشود... و دعا می کنم چراغ دل هایمان همیشه وهمیشه روشن بمانند!
چشم هایم را می بندم و این شعر همینطور جلوی چشمم قطار می شود:
هرجا چراغی روشن است از ترس تنها بودن است
ای ترس تنهایی من ! اینجا چراغی روشن است.

دوستت دارم مادر

به تماشایت می نشینم. به تماشای تو که آینه ی تمام قد خاطراتم هستی از کودکی تا امروز ... از امروز تا هنوز.

به تماشایت می نشینم. تابلوی بی نظیری هستی از همه رنگ ها و عطرها.. چه نقاش با حوصله ای تو را بر بوم کائناتش کشیده است که هرگز رنگ نمی بازی ، هیچ وقت غبار نمی گیری...

چشمهایت ، یادآور سالها نجابت و پاکی است و دستهایت ، دستهایت سبزتر از همه ی جنگل های دنیاست... نگاهت که می کنم  ذوب می شوم از درخشش و تلألو چشم هایی که سالها به خاطر ما نگران بوده است.  لبهایت مأوای همه ی ذکرها و دعاهایی بوده است که ، قوی ترین و محکم ترین دیوارها و حصارهای امن آرامشمان است.

وقلبت ، پر از دردهای نگفته و زخم های عمیقی است که سالها پشت لبخندت، پنهان ماند. حالا با همین دست های تکیده ات پناهی می شوی برای دل خسته ی ما.  پاهایت دیگر توان رفتن ندارند اما هنوز استوار و محکمند. شانه هایت فروافتاده اند اما می توانند تکیه گاه خستگی هایمان باشند. چشم هایت کم سو شده اند.. اما همچنان کتاب های دعا و قرآنت را دوره می کنی و من در معنویت چشمانت و در زمزمه ی لبهایت دوره می شوم ، دوره می شوم ، آنقدر می چرخم تا برسم به همه ی خوبی های روزگار. با حضور تو همه ی زندگی من به عاقبت بخیری ختم می شود. مثل همین قرآنی که هرسی روز ختم می شود به شادی روح های درگذشتگانت.

تو تابلوی رنگارنگی هستی در خاکستری های دنیایی که اگر نباشی ، به سیاهی می رسد، بی تو تاریکی مهمان همیشگی دلمان می شود... تو باید باشی تا از هستی تو، هست شوم.. زنده باشم ، انگیزه بگیرم. تو باید باشی تا با لبخندت ، با نگاهت ، تاریکی ها را ذوب کنم.

این روزها، کنارت هستم و دلتنگت می شوم. حس می کنم هر روز که می گذرد دورترمی شوی، ترس نبودنت برروح و جانم چنگ می زند، فشرده می شوم و گوشه ای کزمی کنم و در سکوت چشمهایت دعا می کنم اگر قرار است نباشی بعد ازمن این اتفاق بیفتد. بگذار در فصلی دیگر، در دنیایی دیگر من انتظار دیدنت را بکشم ..

با همه این حرفها حس می کنم تنها «دوستت دارم» خلاصه ی حرف های دلم است ... دوستت دارم مادر!

مرز بهشت و جهنم

بچه که بودم مرز بین بهشت و جهنم ، نماز خواندن بود و روزه گرفتن و اصول و آداب و سوالات شب اول قبر.

بچه که بودم مادر همیشه  اسم امام ها را با حوصله کنار هم می چید و برایم می خواند، می خواند و من باید برای اینکه شب اول قبرم سربلند ازاین کنکور بیرون بیایم ، با دقت همه امام ها را به ترتیب می شمردم ، و همیشه هم امام نقی و تقی را اشتباه می کردم.. ملاک بهشتی شدن یا جهنمی شدن همین دو سه کار ساده بود.. ساده ای که به سختی می آموختم.

بزرگ تر که شدم معیارهای ساده اما جانفرسای بهشت و جهنم، در ذهن من تغییر کرد، کم کم دور از چشم مادر و اعتقادات راسخ او به ذهنیت کودکانه ام می خندیدم . بهشت و جهنم انگار در لابلای زندگی ام تا می خورد و همراه با بزرگ شدنم در وجودم می پیچید و رشد می کرد .. حس می کردم بهشت ، یک ذهن انتزاعی وهم آور است که فقط برای وعده دادن است و جهنم ... اصلا انگار خدا جهنمش را بیشتر نشانم می داد... سختی های زندگی شده بود شک بین امام نقی و تقی که کدامش بزرگ تر است ... روزگار چرخید و چرخید تا رسید به سالهایی که دیگر بهشت و جهنم در ذهنم با آنچیزی که مادر گفته بود تومنی هفت صنار فرق داشت.. نمازهایم دیگر ح از حلق بیرون کشیدن و والضالین را کشیدن تا آن سوی حیاط نبود.

مادر هم خسته شده بود ازاین بهشت و جهنم گفتن ، از ترساندن ما برای پوشاندن تار مویمان که آن دنیا اتفاقا از همان تار مو باید آویزان می شدیم .. فشار زندگی آنقدر سخت بود که مادر هر روز بهشت و جهنمش را در همین روزمرگی هایمان تمرین می کرد.

وحالا در شب بزرگ عاشورا، که یک چشم مادر اشک است و چشم دیگرش خون و حسرت رفتن به مسجد را با ناله هایش پای قاب شیشه ای آه می کشد، درشبی که پدر حتی نمی داند در کدام فصل داریم نفس می کشیم و زندگی روبه نباتی اش را دارد ادامه می دهد. در شبی که خواهر با همان دردهای همیشگی با صدای نوحه خوان ها بغض می کند و وقتی از شفاعت حسین(ع) می گویند چشم هایش پر از اشک می شود ، من بهشت را می بینم همین نزدیکی هاست ، درحسرت های آه شده‌ی مادر ، در سکوت مبهم پدر و در بغض های به اشک نشسته خواهر.

من خود عاشورا هستم، خودم محرمم که بر پیشانی ام داغ هزار کربلا نشسته است. من آرزوهای برباد رفته حضرت اکبر و عطش های سیراب نشده علی اصغر را در دلم هرشب دوره می کنم. این روزها دستهای کبره بسته و حواس خسته و پرت تر از همیشه ام را به سوی کربلایی می فرستم که می دانم لبخندشان و دعایشان و محبتشان زلالیت جاری شط فرات است در دل همیشه عاشورایی من! من کربلا را با مظلومیت نگاه های پدر می شناسم ، من عاشورا را در بغض همیشه جاری مادر معنا می کنم. من هنوز با بغض خواهر بهشت و جهنم را اندازه می گیرم.  التماس دعا!

باورهای اصلاح شده من

کتاب برمی دارم تا  بخوانم .. تا سطح مطالعه کشور را ثانیه ای، حتی ورقی بالاتر ببرم ،اما انگار حوصله ام قدم از قدم برنمی دارد... این روزها سخت می گذرند ، سخت تر از زمانی که فکر می کردم چقدر روزها و شب هایم سخت بوده است!! این روزها وقت غصه خوردن هم ندارم ... حتی وقت شعر گفتن و نوشتن! صبح  نه مثل همیشه آرام،  که انگار شوکِری به تنم وصل شده باشد از خوابهای  خوب بهشتی ام ناگهان پرت می شوم به دنیایی که  دستهایش را به دور گردنم انداخته فشار می دهد ، آنقدر که رد کبودی اش زندگی ام را سبز می کند.. قوی تر می شوم  و شب وقتی تن خسته ام را به تخت می کشانم ، حس می‌کنم امروز چقدر خوب بوده است ، چقدر خوب بوده ام ! چقدر زندگی کرده ام ! 
این روزها می خواهم چند دقیقه ای فیلم ببینم ، تا کمی از زندگی آدم ها در همین قاب شیشه ای کوچک مانیتورم باخبر بشوم باز هم ناگهان فیلم زندگی خودم بر پرده ی بزرگی به اندازه همه ی عمرم از مقابل چشمانم عبور می کند... کدام فیلم می تواند این همه ماجرا را در دل خودش جا بدهد.  گاهی فکر می کنم  آدم هایی که هر روز می بینم ، توی خیابان و مغازه ها و پیاده روها  خودشان فیلمنامه های قطوری هستند از درد ها و خوشی ها  و سختی ها و اشکها و لبخندها ... فیلم های حجیمی که  اگر اکران شوند اسکار همه ی دوره ها را از آن خود می کنند.
 این روزها ، قوی شده ام، ایمانم ، باورم به همه چیز تغییر کرده است . این روزها با دردهای خواهرم ، با اشکهای مادرم ، با سکوت پدرم و دستهایش که هنوز آسمان را می کاود و انگار در دنیایی دیگر با آدم هایی دیگر حرف می زند ، قوی تر شده ام.. حالا دیگر لبخندهایم واقعی است ، ترس هایم موهوم نیست و زندگیم پر شده از واقعیتی که  پایانش آسمانی است آبی که خدا از آن بالا   هرلحظه به من لبخند می زند... و سر درگوشم آهسته می گوید: «ما آدم ها را در رنج آفریدیم»، صبور باش بنده‌ی من ، صبور!

حسرت

راه می روم و خیره می شوم به آدمها  و ماشین ها ...   من اینجا چکار می کنم بین این همه آدم .. آدم هایی که می خندند . آدم هایی که بی وقفه حرف می زنند. آدم هایی که غم هایشان را با بغض فرو می برند و بعد لبهایشان کش می آید که یعنی  خوشبختند. که یعنی بی دردند و آرام.
من گم شده ام میان خاطرات دیروز و اتفاق های امروزم . من گم شده ام مثل دختربچه ای که در تندباد حادثه لبخندش را گم کرد. دختر بچه ای که هنوز یکسالش نشده بود و خیال می کرد سهمش را از دنیا گرفته ساقه های نازکش را بی پروا به گردباد حادثه سپرد و  شکست زیر آواری از دریغ و حسرت های کودکانه اش .. دخترک دیگر شاد نبود، سهمش را هنوز نداده ، بیرحمانه از او گرفته بودند..
وحالا دخترک، تکیده تر از همیشه با پایی  پر از آرزوهای سوخته ، ازاین سو به آن سو کشیده می شود... درد به استخوانش رسیده است.. دخترک حالا حسرت یک عمر دویدن و رقصیدن و مثل پروانه پریدن را در خاطراتش جستجو می کند چرا یادش نمی آید؟
یادش نمی آید آخرین بار کی  دویده است ، در کجای این ناکجاآباد دنبال پروانه ها میان باغ زندگی اش رقصیده است. دخترک پریدن را  سالهاست که فراموش کرده است. یادش نمی آید آخرین بار درکدام پیاده روی خاطره اش لی لی بازی کرده است.. سهمش از هر چه بازی و شیطنت بوده تنها نگاه بوده و سکوت و حسرت!
راه می روم و به دخترکانی نگاه می کنم  با پیراهن های صورتی و بنفش .. و کفش های سفید و موهایی که با هر پریدن و دویدن در باد می رقصد ... دخترکانی که حسرت راه رفتن و رقصیدن و از این سو به آن سو پریدن را هرگز نداشته اند!
راه می روم در امتداد خیابانی دراز، با  دغدغه هایی از جنس درد. به مردمی نگاه می کنم که هزار غصه را زیر پیراهنشان قایم کرده اند.. مثل دخترک سالهای دورخاطراتم ، شیطنت ها و پریدن ها و دویدن هایی که هرگز  یادش نمی آید... خاطرات شادی که هیچوقت برایش اتفاق نیفتاده است . دخترکی که با همه دردهایش می خندد و صبور و آرام ، دلشوره هایم را به باد فراموشی می سپارد!