ایران زخمی من

ایرانی ها به مهربانی و مهمان نوازی معروفند... در هر جای وطن، شمال تا جنوب ،غرب تا شرق که بروی ، در ِهمه ی خانه ها به روی مهمان ها باز است ... ایرانی ها به غیرت معروفند، وقتی اتفاقی برای دوست و آشنا و حتی غریبه ای در گوشه کنار شهر بیفتد ، همه وجودشان می شود تعصب و غیرتی که می تواند کوه را جابجا کند. ایرانی ها به صبوری هم معروفند وقتی هزاربلا و مصیبت را تحمل می کنند به جای ، جازدن و نماندن و فرار ، ماندن تا لحظه آخر و تا ته جاده ی رفتن را انتخاب می کنند.
و حالا ایرانِ من دستخوش اتفاقی است که تا بحال  شاید تجربه نکرده بود. با همه  خاطرات تلخ و شیرینی  که وطن من از انقلاب و جنگ و ترور و بلایای طبیعی و غیرطبیعی دارد، امروز  تلنگر ناشناخته ای خورد  از موجوداتی که حتی بعید می دانم نام آدم بودن هم برازنده قامتشان باشد.
ایران من  امروز عزادار شد. ایران من امروز پر از التهاب و خشم شد، ایران من دوباره  صبوری و مهربانی و عشق را با درد تجربه کرد. ایرانِ من همیشه زنده است . ایران من قرن ها و هزاران سال است که زنده است . ایران من جغرافیای بزرگی است به وسعت همه ی قلبهایی که برایش می تپد. ایران من وطن همیشه سربلند من است.
دوریم اما پر از دردیم ، همدرد  آنها که در قلب اتفاق زخمی شده اند.

ما نسل دردیم

ما درد داریم که پروفایل تلگراممان پر می شود از حرفهای نگفته ،  از آرزوهای نرسیده، خشم های فروخورده.
ما درد داریم که نوشته هایمان پر می شود از طنزهای تلخ ، از بغض های خاموش.
ما درد داریم که همه وقتمان سرمان توی گوشی و گروههاست تا لحظه ای و ساعتی فراموش کنیم که چقدر زندگی سخت است و زندگی کردن سخت تر.
ما درد داریم که شب تا صبح با حرفهای بی سروته در گروه ها فقط وقت را می کُشیم، زمان را نابود می کنیم ، فقط برای اینکه هیچ دلخوشی و آرامشی در بیرون از همان گوشی چند اینچی مان نداریم.
دردهای ما از همین حرفهای و پروفایل ها و عکس هایمان بیرون می زند و کسی حتی نمی بیند این همه غصه و گریه های پنهان را..
ما  نسل درد و نسل سوخته ایم ، پر از حسرت ها و کاش ها و اگرهایی که هرگز باید نشد.

ماه رمضان

انگار همین دیروز بود .. شبهای رمضان ، سحری ها ، روزهای پر از گرما و عطش و  انتظار  شنیدن اذان  مغرب و سفره ی  رنگین افطار... آه چه زود آن سالهای پر از مهربانی و نعمت گذشت!
هر سال که می گذرد ، انگار دورتر می شویم ، از همه ی آن روزهای گرم تشنگی و  شبهای دعا و عشق و خلوص.
نیمه شب وقتی غرق در خواب شیرین بودیم با به هم خوردن ظرفها و قاشق ها ، می فهمیدیم که باید بیدار شویم. خودمان را به زور پای سفره سحری می کشاندیم چشمهایمان از زور خواب باز نمی شد ... اشتهای خوردن سحری آن هم وقت سحر را نداشتیم و مادر دائم سفارش می کرد: بخورید ، تا برای فردا  نیرو داشته باشید... چای می خوردیم و با صدای  اللهم انی اسئلک روحمان پرواز می کرد به سمت هر چه آسمانی شدن .
اذان که می گفتند همه به صف می شدیم برای نماز و بعد خواب و آماده شدن برای فردای داغ تابستان که لبهایمان از شدت عطش خشک می شد ، وقت افطار که می شد ، انگار خدا همه ی نعمت هایش را در سفره مادر برایمان از بهشت فرستاده است... پدر خسته و تشنه از مزرعه می رسید و مادر مهربانانه برایش شربت خاکشیر که یخ ها در داخلش برق می زدند و می رقصیدند آماده می کرد... افطارهای آن سالها ، پر از برکت و شیرینی بود.
حالا همه آن همه دعا و نماز  و انی اسئلک ها جای خود را داده به سکوت . پدر نمی داند کجای این دنیا قرار دارد و مادر با حسرت به این روزها نگاه می کند و وقت اذان مغرب ، اشک در چشمانش می جوشد.
روزه های آن روزها برکتی داشت که فقط به خواب می ماند... به رویایی شبیه  مائده های آسمانی ..
چند سالی می شود ، ماه  مبارک  رمضان که بی شباهت به ماه عسل نیست از خانه ی ما برچیده شده ... انگار خدا هم حتی برای میهمانی خودش  ما را لایق نمی داند ... و درهای رحمتش را به روی ما بسته است

هیچکس هیچکسی را نشناحت!

وقتی ساختمان پلاسکو فروریخت هیچکس حتی نزدیکترین افراد آنهایی که زیر  آتش چهارصد درجه ای و چند صدهزار تنی سوختند و خاکستر شدند آخرین لحظه های رفتنشان را ندیدند آخرین ناله هایشان را نشنیدند ...
وقتی هواپیمای در حال سقوط دیگرچاره ای جز مرگ ندارد هیچکس جز همان مسافران حس تلخ احتضار را نمی فهمند. حرفها و ناله ها و فریادهایشان گم می شود در آسمانی که آنها را دیگر به زمین باز نمی گرداند.
اینها را گفتم چون یک عمر است که با ادبیات متهوع و حال به هم زنی روبرو هستم که اسمش همدردی و نگاههای پر از دلسوزی است.
این را گفتم چون این روزها از هرچه "می فهمم" و "درک می کنم" حالم بد می شود..
حال کسی را هیچکس نمی فهمد جز خودش. درد کسی را هیچ کس حس نمی کند جز خودش....
ومن این روزها عجیب "احساس سوختن به تماشا نمی شود" را می فهمم!!!

چشم ها را باید شست!

چشم هایم را که می بندم ، حس می کنم همان دخترک شیطان سر به هوا با موهایی کوتاه هستم که  همه زندگی ام خلاصه شده در دوچرخه قرمز رنگی که صبح علی الطلوع در کوچه ها ول است و ظهر مادر و خواهر بیچاره با پرس و جو او را از  محل جمع می کنند... دختری که خبر ندارد چه روزهای غمگین و پرحادثه ای را باید  درآینده تجربه کند.
چشم هایم را باز می کنم ، به امروز می رسم ، و چشم های منتظر مادر که سعی می کند ما متوجه این بیقراری اش نشویم ... چشم انتظار پسرش که با خون دل بزرگش کرده است.
روزگار غریبی شده است. احساس ها مُرده است... انگار دلهایمان را قفل سنگین زده اند که نه از شوق می لرزد و نه از غصه می ترکد...
قدیم تر ها اگر کسی به مسافرتی می رفت و برمی گشت چنان مهمانی و استقبالی از او می شد که بی نظیر بود اما  حالا. .....
به امروز ظهر فکر می کنم که برادرم بعد از سالها می آید  و من نگرانم ... نگران واکنش پدر   که شاید نشناسدش .
چرا حس شوق در ما جوانه نمی زند؟!
چرا اینقدر از هم دور شده ایم !؟
سهراب وقتی چشم هایش را می شوید و جور دیگری نگاه می کند دنیایش می شود پر از عشق و بهار و بیداری...
و من وقتی چشم هایم را می شویم پر می شوم از  باران بغض و حسرت روزهایی که  گذشت و آینده ای که  معلوم نیست چه دردهای بزرگتری را باید تجربه کنم !