ماه رمضان

انگار همین دیروز بود .. شبهای رمضان ، سحری ها ، روزهای پر از گرما و عطش و  انتظار  شنیدن اذان  مغرب و سفره ی  رنگین افطار... آه چه زود آن سالهای پر از مهربانی و نعمت گذشت!
هر سال که می گذرد ، انگار دورتر می شویم ، از همه ی آن روزهای گرم تشنگی و  شبهای دعا و عشق و خلوص.
نیمه شب وقتی غرق در خواب شیرین بودیم با به هم خوردن ظرفها و قاشق ها ، می فهمیدیم که باید بیدار شویم. خودمان را به زور پای سفره سحری می کشاندیم چشمهایمان از زور خواب باز نمی شد ... اشتهای خوردن سحری آن هم وقت سحر را نداشتیم و مادر دائم سفارش می کرد: بخورید ، تا برای فردا  نیرو داشته باشید... چای می خوردیم و با صدای  اللهم انی اسئلک روحمان پرواز می کرد به سمت هر چه آسمانی شدن .
اذان که می گفتند همه به صف می شدیم برای نماز و بعد خواب و آماده شدن برای فردای داغ تابستان که لبهایمان از شدت عطش خشک می شد ، وقت افطار که می شد ، انگار خدا همه ی نعمت هایش را در سفره مادر برایمان از بهشت فرستاده است... پدر خسته و تشنه از مزرعه می رسید و مادر مهربانانه برایش شربت خاکشیر که یخ ها در داخلش برق می زدند و می رقصیدند آماده می کرد... افطارهای آن سالها ، پر از برکت و شیرینی بود.
حالا همه آن همه دعا و نماز  و انی اسئلک ها جای خود را داده به سکوت . پدر نمی داند کجای این دنیا قرار دارد و مادر با حسرت به این روزها نگاه می کند و وقت اذان مغرب ، اشک در چشمانش می جوشد.
روزه های آن روزها برکتی داشت که فقط به خواب می ماند... به رویایی شبیه  مائده های آسمانی ..
چند سالی می شود ، ماه  مبارک  رمضان که بی شباهت به ماه عسل نیست از خانه ی ما برچیده شده ... انگار خدا هم حتی برای میهمانی خودش  ما را لایق نمی داند ... و درهای رحمتش را به روی ما بسته است

نظرات 1 + ارسال نظر
دوات شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 20:59 http://davaat.in

من متاسفانه خیلی حسرت اون روز ها رو می خورم
چه روز هایی بود ....
خاکشیر ..
من ایران نیستم و دلم لک زده ولی ...
التماس دعا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.