وقتی صدای جیغ ترمز ماشین همراه با لرزش پاهایم و وای گفتن آهسته دوستم از اینکه خطر از بیخ گوشم گذشته خیالم را راحت کرد... و راننده ای که فقط دستهایش را به علامت تسلیم بالا برده بود و نگاهم می کرد .. آرامش عجیبی پیدا کردم. من از مرگ نترسیدم . شاید همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد... و ما از خیابان به سلامت عبور کردیم و من دوباره از مرگ جَستم . رفتن ها به همین سادگی اتفاق می افتند آن هم درست بعد از یک خاطره سازی زیبا با دوستان و همکارانی که ناگهان تصمیم گرفتیم برویم کافی شاپ و برحسب اتفاق دوستان دیگری را هم در همان کافی شاپ دیدم و تعدادمان به نُه نفر رسید...
گاهی فکر می کنم اگر همان نیش ترمز را هم راننده نمی زد و من با ضربه ای شدید مثل فروغ سرم به جدول کنار خیابان می خورد و ریق رحمت را سرمی کشیدم و زحمت را کم می کردم ، ممکن بود چه اتفاقی بیفتد...!
خب معلوم است ، ما ایرانی جماعت عادت کرده ایم به هیاهو و فریاد و بیتابی و غش کردن ها... مطمئن بودم که چند روزی عزیز کرده ی آنها می شدم و همه سعی میکردند از خاطرات مشترکمان بگویند و بخصوص از آخرین کافی شاپی که رفتیم و من دیگر به آن ور خیابان نرسیدم. و بعد خانواده و اقوام و صدای عبدالباسط و پرده های مشکی با نوشته های رنگارنگ و عکس ها و گروهها و اینستاگرامی که دیگر نه حذف می شود و نه چیزی به آن اضافه خواهد شد..
همه این تب و تاب ها در طول یک هفته فرو می نشست و بعد عکس هاو نوشته و مراسم و یادبودها و نهایت همه این ها آن است که چند ماه و چند سال بعد در خاطره های دیگران هی کم رنگ تر می شدم .. و بعد دوباره همه چیز ادامه پیدا می کرد. زندگی .. عروسی ها ، شادی ها ، تولدها و ... سالها بعد دیگر کسی مرا به یاد نمی آورد.. این رسم روزگار و زندگی ست..
شادمانی ها را، مهربانی ها را که حق خودمان است را از خودمان دریغ نکنیم... زندگی کنیم و تلخ نباشیم ! که روزی همه ما این اتفاقات را پشت سرخواهیم گذاشت . حالا به هر بهانه ای که باشد باید دست از زندگی بشوییم و برویم! و یادمان نرود زندگی آن طرف تر هم واقعی تر است و هم ابدی تر !