خواب های لعنتی

لعنت به خوابهای خوبم که هوایی ام می کنند... رویاهایی که مثل بهشت می افتند وسط جهنم زندگی ام..  دستم را می گیرند و می برند  پشت دریاهاو آن سوی جنگل و رود و باغ... آخ خدا باغ... همیشه ته خوابهایم می رسد به باغ کودکی هایم... همان درخت بلوط تنومندی که زیر سایه اش هفت سنگ بازی می کردیم... همان درخت سیبی که  نوه های بازیگوش می پریدیم روی شاخه هایش و دور از چشم تیزبین پدربزرگ سیب های سرخ و آبدارش را از شاخه های سخاوتمندش می چیدیم و می خوردیم و بی هیچ ترسی جز ترس سر رسیدن پدربزرگ ریز  ریزمی خندیدیم.
حالا همه آنها شده اند خواب و چسبیده اند به سقف ترک خورده زندگی ام و شبها هجوم می آورند به روح خسته و خراشیده من.حال دلم را خوب می کنند.می شوم سبکبال ترین آدم روی زمین می شوند آرام ترین نسیم و هی برجانم باران مهربانی می بارند. می شوم رام ترین روح. می شوند زیباترین قصه های  شهرزاد قصه گو.
اما صبح که می شود باد سهمگین زندگی همه چیز را با خود می برد... دوباره می افتم وسط جهنم روزمرگی هایم... خدا انگار بهشت و جهنمش را تقسیم کرده میان شب و روزهایی که تفاوتش از زمین تا آسمان است...
جهنمی به اسم زندگی و بهشتی رویایی مثل خواب. خوابهای خوب و لعنتی... لعنتی.. لعنتی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.