شمال شرقی ترین نقطه

در خیابان راه می روم و خیره به مردمان شهر کوچکم نگاه می کنم و حواسم پرت می شود به درون شان و حواسم می رود به نوع نگاهشان ، به لبخندشان که گاه شاد است و گاه غمگین. من خیره می شوم به آدم هایی که با شکل ها و تیپ های مختلف درونشان  مثل آسمان مرداد این روزهای شهرم پراز آبی روشن است.

من متعلق به سرزمینی هستم که مردمانش ساده ترین و مهربان ترین قلب ها را درونشان پنهان کرده اند . من عاشق مردم شهرکوچکی  قد نقطه ای روشن در شمال شرقی ترین جای وطنم هستم ، دریا نداریم اما  دلهایمان از دریای مهربانی و عطوفت موّاج است .

من عاشق مردم شهرم هستم که بعد از یک روز کاری سخت ، به کافی شاپ می روند و در حالی که بسته های سبزی و لوبیا سبزها را روی میز گذاشته اند  بستنی می خورند و لبخند می زنند. و از روزکاری شان با هم حرف می زنند و آب میوه می خورند با طعم طالبی و شیرموز.

من عاشق زنان شهرم هستم که با باری از میوه و سبزی و مایحتاج روزانه ترافیک سنگینی در پیاده رو ایجاد می کنند و بی هیچ نگرانی با دوستان و‌آشنایان خود با فراغ بال و آسودگی تمام حرف می زنند می خندند و گاه درد دل می کنند و هرگز آدم های پشت سرشان که برای رفتن عجله دارند را نمی بینند.

من عاشق گویش و لهجه های مختلف آدم های شهرم هستم که صدایشان را تا آخرین  درجه و ولوم رها می کنند و با گوشی همراهشان حرف می زنند ... حرف می زنند بی آنکه بترسند از دیوارهایی که موش دارند و موش هایی که شاید گوش داشته باشند.

من شهرم را دوست دارم و مردمانش را که  همه ی پیاده رویشان و قدم زدنشان و خریدنشان در یک خیابان دراز اتفاق می افتد  . خیابانی به وسعت همه ی دلهای مهربان و حرف های رها شده در میان سبزی های خوش رنگ روی میز کافی شاپ ، که با خاطراتشان عجین می شود و آنها را برای فردایی سخت تر آماده می کند.

من عاشق نقطه ی کوچک شمال شرقی ترین منطقه ی وطنم هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.