آدما آی آدمای روزگار!

آدما آی آدمای روزگار .. چی می مونه از شماها یادگار

تنها ترانه ای  که به جرات می توانم بگویم ... فهمیدنش خیلی سخت است . اصلا این ترانه را  حالا حالا نمی فهمیم وقتی می فهمیم که همه چیز از دست رفته است  و ما برشانه های بدرقه روانیم و رو به سویی می رویم که معلوم نیست انتهایش به جا می رسد ...

آدم ها ، تنها موجوداتی هستند که همه ی صفتهای خوب و بد را به  نهایت معنا می رسانند.

آدم ها  محبتشان افراطی است. عشق هایشان پر از افراط  منزجر کننده است .

 آدمها نفرتشان مفرط است

آدم ها ، سخت شناخته می شوند. پیچیده اند مثل کلافی سردرگم . آنقدر در خود پیچیده اند که حتی خودشان را هم گم می کنند.

 آدم ها تنها هستند با همه ی  آدم هایی که اطرافش را گرفته اند

 آدم ها غمگین هستند با همه بهانه های شادی که دوروبرشان را پر کرده اند

آدم ها غریب هستند . حتی در وطن خودشان

آدم ها .. آدم ها

همه این ها برمی گردد به  تبعید دردناکی که از بهشت آرزوهایشان به زمین بیرحم خاکی هبوط کردند

آدم ها این هبوط را هرگز برنمی تابند.

برای همین است که جمعه ها دردناک ترین لحظه های غربتشان است حتی اگر در بهترین جای زندگی باشند

 برای همین است که شب هایشان پر از بیدارخوابی و اشک و تاریکی است حتی اگر بهترین آدم ها کنارشان باشند.

برای همین است که مغز آدم ها پر است از حرف های نگفته

آدم ها بدجوری از بهشت رانده شدند.. بدجوری تقاص آدم  را پس دادند... و می دهند!

همه چیز متوقف شد

زمان گاهی برای آدم ها متوقف می شود . نه رشدی نه رفتنی ، نه آمدنی ... ثانیه ها فقط فرمالیته به جلو می روند و  من دراصل  گمشده ام  در بطن زمان ، در جایی بین آن سالها  شایدپنج  سال ، شاید ده سال ، شاید صدسال پیش ، نمیدانم  فقط خوب می دانم   گم شدم ... یک جایی خودم را جا گذاشتم  و الان از آن همه بودنم  یک جسم توخالی و بی احساسم  مانده است ...

زمان برایم ایستاده است.ایستاده است چون هر چه قدر هم که بچرخد می رسد سر جای اولش.

دلم می خواهد برگردم به اولین لحظه ای که زمان متوقف شد ... بازگردانمش ، کوکش کنم ، باتری اش را عوض کنم.. نمیدانم باید بلایی سرش بیاورم که  حرکت کند که توقف نداشته باشد.. ومن از همان لحظه آدمی دیگر شوم . آدمی که دیگر با احساسم تصمیم نگیرم ، آدمی که آدم ها را تا حدی دوست بدارم نه بیشتر و نه کمتر، آدمی که خودم را هم ببینم ...

زمان برایم ایستاده است مثل عمر پدرم که این روزها قبل از مرگش شیون رفتن سر داده است . و صبح تا شب لام تا کام در گوشه ای درازکشیده و خیره مانده به دیوار و پنجره .... دلم نمی خواهد مثل پدرم باشم ... دلم  نمی خواهد ساعت ها خیره به در بنشینم تا مرگ بیاید و مرا با خود ببرد.. نمیخواهم متوقف شوم. هرچند زمان بیرحمانه بی آنکه بخواهیم ما را در خود اسیر کرد ه است.

 امروز  عاقبت دل کندم از همه ، دل گرفتم از دنیایی که سالها بود مرا مسخره خودش کرده بود... دنیایی پر از دروغ و نیرنگ و غم و گریه و درد و گاه شادی هایی که مثل حباب بودند.

در د داشت دل کندن و بریدن اما کندم. همه چیز متوقف شد مثل همان زمانی که سال هاست در من ایستاده است به احترام همه ی دردهای کشیده و غم های در دل مانده ام  ...

اینستا  

تلگرام  ( متاسفانه به خاطر استفاده های کاری و ارتباط با مشتریان  و همچنین کانالم نتونستم این قلم رو خط بکشم. هرچند ارتباطمو به حداقل رسوندم )

لاین

وایبر

همه چیز تمام شد.

 و من امروز دوباره و چندباره پناه آورده ام به اسکای مهربانم

آه..

آه کشیدن در فرهنگ ما در عرف جامعه ی ما معنی خاصی دارد. آه که می کشیم پشت این آه کلی نفرین و ای کاش و حسرت خوابیده است .. آه کشیدنی است  و گاه چنان از ته دل است که آدم می ترسد نکند انعکاس آن دامن خودش را بگیرد...

بچه که بودیم  بزرگترها همیشه از آه کشیدن برحذرمان می داشتند و می گفتند آه نکشید عمرتان کوتاه می شود... بزرگ تر که شدیم فهمیدم آه  کشیدن خیلی هم تو خالی نیست توی آه کلی حرف و درد هم خوابیده است ... اما تا آه کشیدیم  گفتند ، یک آه که می کشی و نفرین که می کنی ، دامن خودت را می گیرد. وما ماندیم با این بغض بی امان در بیخ گلویمان که آیا آه را بکشیم یا نه ! که تف سربالا بود و نفرینش اول دامن خودمان را می گرفت..

وقتی برای اولین بار جلو چشمان من مادری دردکشیده ، با گریه بر مسبب بدبختی هایش  آه کشید و پشت بندش نفرین کرد... باور نکردم که آه دامن گیر است اما دامن گیر شد.. چنان دامن طرف مقابلش را گرفت که هاج و واج ماندم... شاید به چند ماه هم نکشید ..

دیروز وقتی دوستی از مادرش می گفت و نفرینی که کرده بود و عاقبت نفرین شده  به مرگ و نیستی ختم شده بود دلم لرزید..

نفرین ... آه ... همه این ها ریشه در باورهای ما دارد .... حتی اگر غلط هم باشد بازهم  کارساز می شوند. وقتی از صمیم دل و ته دل آه می کشی و یاد آن هایی می افتی که با زندگی و آینده و همه ی  عمرت در لباس دوستی و مهربانی بازی کردند ، با روان و احساست بازی کردند دوست داری پشت این آهی که می کشی ، چنان نفرینی باشد که خانمانش را به آتش بکشد اما باز هم دلت طاقت نمی آورد...

این روزها بدجوری آه کشیدن و نفرین کردن و نفرین شدن  دارد ذهنم را اذیت  می کند.

سردرد!

 پشت پلک های خسته این شب های بهاری ، خسته از همه جا و همه چیز با سردرد شدیدی که دوباره برگشته تا ذهنم را به آشوب بکشد و باز به چیزی شبیه غده ای فکر کنم که شاید در گوشه ی جمجمه ام دارد تکان می خورد... تصوری بیهوده اما ترسناک.. مگر آن ها که با بیماری های وحشتناک روبرو شدند از همین دردهای کوچک شروع نکردند... هرچیز دراین دنیای  عجیب ، عجیب نیست...

بعد از مدت ها دوباره برگشته ام به وبلاگ دوست داشتنی ام . به جایی که همیشه نقطه ی امن تنهایی ام بوده و هست.. جایی که سالهاست با ذهنم ، با قلمم و با احساسم آشناست...

حالم خوب نیست و سرم اندازه ی همه ی خاطرات تلخ و شیرینم ، اندازه ی همه ی خاطرات بد و خوبم  بزرگ شده دستمالی را به همان روش سنتی بر سرم می بندم تا از انفجار این همه حرف و خاطره و اتفاق نگفته و ننوشته در سرم جلوگیری کنم...و در لابلای ذهن خسته ام به یاد نیاورم که این سرِ بدبخت مادر مرده چقدر زجر کشیده تا توانسته  سالهای سال اتفاق های خوب و بد و تلخ و شیرین را در خودش ذخیره کند و  حالا انگار دیگر نایی برایش نمانده .. دیواره هایش دارند فرو می ریزند ..و درد ...درد دارد همه ی سلول های مغز بیچاره اش را نابود می کند.. سلول هایی که وفادارترین اجزای بدن  بوده اند و بیهوده نیست که این وفادارترین قسمت، وقتی به درد می رسد از زندگی بیزارت می کند.و شدیدترین فشارها را همانطور که تحمل کرده به خودت برمی گرداند. ومن الان فائزه ای هستم با سری  متورم شده از درد که چاره ای ندارد جز تحمل..و جز خوردن مسکن هایی که او را به دنیای زیبای فراموشی ، دنیای عاری از درد ، یعنی خواب ببرد !