شعرهای ناب :)

بعضی وقتها ، بعضی شعرا  مثل طلا  نابند .. اصلا طلای 24 عیارند ... بعضی شعرا بدجوری به دل میشینه .. از اون بدجوریایی که هم دلت می گیره و  هم انگار حرف دل گرفته تو می زنه ... انگار می خواد بگه  آدم با همه ی دلگیری هاش بازم نگران کسیه که راحت از تو گذشته و بی خبر از آینده ایه که شاید ... بگذریم !

ترک ما کردی،
برو هم صحبت اغیار باش


یار ما چون نیستی،

با هر که خواهی یار باش...
مستِ حُسنی،
با رقیبان میلِ مِی خوردن مکن

بد حریفانند آنها،
گفتمت، هُشیار باش!

  وحشی بافقی

عصرخوب بهاری

عصر خوبی بود... خیلی خوب. در هوایی بهاری اما سرد  اتفاق خوبی افتاد...

ما همکاران پاساژ رسم خوبی داریم سعی می کنیم  خوردن سهمی از  غذاهای نوبرانه را  با همکاران  تقسیم کنیم. و این بار با دلمه برگ شروع کردیم ...

اولین نوبرانه را همکار روبرویی ام آورد کم بود اما خوشمزه و بسیار پربرکت ..

دومین نوبرانه را من بردم. قابلمه   دلمه برگ را که زحمت دستهای مهربان مادر بود عصر پیچیدم توی دستمال و درحالی که غر می زدم  کم است و جوابگوی آن همه همکار نیست برداشتم و بردم . اصولاً دلمه های برگ ما با  دلمه های آنها کمی متفاوت است . اما همین تفاوت هاست که غذاها را  متنوع تر می کند. شاید باور نکنید 10 نفر یا شاید هم بیشتر از آن قابلمه کوچک دلمه خوردند و همینجور برکت داشت از قابلمه بیرون می ریخت...

و امروز همکار دیگرمان که با همسر بزرگوارشان با هم کار می کنند. همکارمان در گروه همکاران پیغام  داد که چون نتوانستم بیایم ،  سهم شما را داده ام به همسرم بروید بگیرید.

اتفاق از همین جا شروع شد:

بچه ها همه با شرم و حیا نشسته بودند و روی مبارکشان نمی گرفت که بروند و قابلمه دلمه را از آقای همکار محترم بگیرند... و دلمه برگ هم لعنتی تر از این است که بی خیالش شویم ... خلاصه من با کمال پررویی پیشقدم شدم که بروم و قابلمه را از آقای همکار بگیرم ...

بچه ها دست و بازویم را گرفته بودند که  نه نرو ... زشته ...

گفتم : چی چی زشته  سهممونه   و  مستقیم به طرف مغازه ایشان که انتهای پاساژ است راه افتادم ..

تا رسیدم دیدم لقمه ای در لپ مبارک جا داده اند و سرشان هم پایین است ..

من که این صحنه را دیدم ناخودآگاه گفتم:  عه عه سهم مارو چرا می خورید؟ زود باشین قابلمه رو بدین به من. الان خانمتون گفتن که بیام دلمه ها رو بگیرم !

او هم برای اینکه دراین بین لقمه را بدون عذاب وجدان بلعیده باشد گفت داشتم می آوردم بدم به شما

و درهمان حین باز هم دستش را توی قابلمه نشانه رفت تا شاید در آخرین لحظه ها هم بتواند لقمه ای بردارد ومن با سرعتی عجیب که خودم باورم نمی شود قابلمه را از دستش کشیدم بیرون و دستش در هوا معلق ماند...

وقتی قابلمه به بغل از مغازه بیرون آمدم. انگار فاتح جنگ جهانی شده ام ... چنان با فخر راه می رفتم که  حس می کردم همه دنیا زیر پای من است .. اما دو متر از محل مغازه آقای همکار دور نشده بودم که دستی از داخل مغازه ای دراز شد و چنان من و قابلمه را به درون کشید که نفهمیدم کجای جغرافیای این جهان قرار گرفته ام

خلاصه نان تازه هم گرفتیم و با شوخی و خنده و حرفهای همیشگی دلمه را نوش جان کردیم .. البته جای همگی شما خالی بود:)



گاهی میان همه ی واقعیت های تلخ ،  باید این زنگ تفریح های خوب و سالم باشند تا بشود زندگی کرد :)

باران شفابخش !

بعد از نزدیک یک ماه باران نیم ساعته ای بارید و  گل های حیاط دوباره خندیدند:






بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی"

دردهای به بلوغ رسیده

 صبح که می شود و نگاه های منتظر  خانواده مرا برای روزی دیگر و تلاشی دیگر می خوانند حالم را خوب می کند. وقتی با بدرقه مادر و چشم هایی که همیشه آرزو می کنم هیچوقت نگاه آخرش نباشد دوباره و صدباره وقتی از محل کارم برمی گردم او را ببینم که رو به قبله و سجاده اش نشسته و دستهایش  به آسمان پرگشوده   ومن از این همه روحانیت او نیروی مضاعف بگیرم هرچند آنقدر ذهن من پر باشد از حرف های نگفته و رازهای  دربسته ...

بودن مادر و نگاه  او  و حرف هایش و دلنگرانیهای همهیشه اش که بی هیچ منتی از چشمانش می توانم ببینم  به من دوباره نیرویی می دهد که افکارم را پس بزنم  و دوباره و صدباره شروع کنم. از مرحله ی زنده بودن و نفس کشیدن محض برگردم به زندگی کردن و  امیدوار شدن هرچند مطمئن باشم آخر هر رفتنم به دیوار رسیدن   باشد،  به پنجره هایی پر از میله های آهنی  . اما با چشم های خسته پدر که انگار از همه ی دنیا دل کنده است و لبخندهای خسته تر مادر می توانم  حتی از همین میله های  آهنی و سرد هم عبور کنم...و ازمرز سیاهی ها فرار کنم..

این روزها دغدغه هایم انگار به بلوغ رسیده اند..حس هایی که تا همین چند سال پیش مهم ترین دلشوره هایم بود و با داشتنشان  ذوق می کردم و با نداشتنشان خودم را در عمیق ترین گودال های ناامیدی می دیدم  از چشمم افتاده است ... منی که جانم می رفت ،  اما  انجمن های ادبی و دوست های دور ونزدیکم نمی توانست یک لحظه از ذهنم بیرون برود ..منی که فکر می کردم اگر یک روز از آنها جدا شوم مردنم قطعی است .. حالا می فهمم که همه ی آنها زاییده افکار  مریضم بوده اند... ومن تنها جرأت فکر نکردن به آنها را نداشتم وگرنه  ، در زندگی آدم  اتفاق هایی می افتد که صدبار از سونامی بدتر است و این احساس های بیهوده ای که دور ذهن و قلبم را گرفته اند تنها فکر کردن به مرداب است.

دردهایم به بلوغ رسیده اند... ومن در داغی بلوغ این همه  رنج دارم آبدیده می شوم.. و همه ی سوپاپ اطمینان زندگی ام  نه دوست است و نه دلمشغولی های کاذب .. که  تنها نگاه  نزار پدر است و چشم های پر از دعای مادر!

کمکم کن!

سخت می گذرد

خیلی سخت...

خدایا توکلم تویی .. ایمانم تویی... همه ی امیدم تویی

دستم را بگیر که  تنها دستهای مهربان تو  در این روزهایی که هیچ کس حتی نمی پرسد حالت چطور است  می تواند مرا به روزی دیگر  دلخوش کند

خدایا ..

الهی  و ربی من لی غیرک

خدایا جز تو  هیچ کس را ندارم :(

کمکم کن! دست را بگیر

دستم را محکم تر بگیر

من به دستهای  قدرتمند تو نیازمندم  خدایا!