تاوان بزرگ شدن

بچه که بودیم  دلخوش بودیم به  پول تو جیبی هایی که پدر مان  هر ماه به ما می داد و گاهی که کم می آوردیم مادر با همه نداشتن هایش ، همه داشته هایش را به ما بچه هایش یواشکی می داد و ما سرخوش ازاین همه مهربانی  زندگی می کردیم . شاهانه و هرچه دلمان می خواست ( دقت کنید) هرچه دلمان می خواست می خریدیم بی آنکه از تمام شدن این پول تو جیبی ها نگران باشیم..

سالها گذشت  هرکدام از بچه ها سرکاری رفتیم و شدیم صاحب درآمد .. وقتی اولین درآمد و حق الزحمه مان را گرفتیم  اسمان ها را سیر می کردیم .. فکر می کردیم می توانیم با همین درآمدها  در عرض چند سال مثل بعضی  از ما بهتران میلیارد شویم

اما نشد که نشد هر روز بیشتر در مخارج و هزینه های سرسام آور زندگی  فرو رفتیم .. هر روز وقتی نمودار میله ای درآمد و هزینه را کنار هم گذاشتیم .. هزینه ها از نمودار بالا رفت و ارتفاعش به چند متر رسید و درآمد آنقدر پایین بود که مدل خنده داری شد از خواسته ها و داشته هایمان.

امروز وقتی فیش بازنشستگی پدر را گرفتم .. بیش از آن که بخندم گریه ام گرفت ... زیر خط فقر هم نبودیم... هرچه دو دوتا چهارتا کردم با یارانه ها و حقوق پدر و درآمد من از حجره ی کوچکم و هزینه های سرسام آور اجاره  مغازه  و مخارج روزانه  و قرض هایی که کم و بیش از هر گوشه قد کشیده اند... به بن بست رسیدم. و آرزو کردم  کاش همان پول تو جیبی پدر را  آن وقت ها که حالش روبراه بود و مهربانی های کوچک مادر را که برایمان به اندازه دریا وسعت داشت تمام نمی شد..

بزرگ شدت تاوان خیلی سختی دارد وقتی که همه ی بار زندگی بردوش تو افتاده است :(

دخترخاله

دخترخاله داشته باشی  که کلی باهاش بتونی راحت حرف بزنی .. حتی وقتی  تو محل کارت هستی و اومده تا تو رو ببینه . و با چه خبر از خاله ؟! بغضت همینجور بشکنه حتی وقتی همکارای دور وبرت هم حواسشون به تو باشه . تویی که  همیشه همه چیزو به شوخی می گیری و به همه چیز می خندی ..یهویی شروع کنی به سبک شدن و با هم حرف بزنین و درد بگین و بعد هم با یه گریز از مرکز حرفه ای دردارو فراموش کنین و به خاطراتتون برسین.

دخترخاله باشی و  وقتی از خاطرات مشترکتون حرف می زنین  گل از گلت بشکفه و  همینجور بیخودی اشک بریزین و توی گریه هاتون بخندین!

خداروشکر که من از طرف اقوام پدری هرچقدر دچار کویر و خشکسالی و غربت و کمبود بودم از ناحیه مادری  کلی پرو پیمون هستم ... کلی دخترخاله و پسرخاله و دختردایی و پسردایی هستیم که درسته پیش هم خیلی نمیایم اما هر وقت همو می بینیم انگار قرن هاست کنار هم بودیم و یه نفس از هم جدا نبودیم .

این همه قوم و خویش داشته باشی و بازم  فکر کنی تنهایی؟  نه بخدا انصاف نیست..

عصرخوبی بود با وجود مشتریایی که همشون یه جورایی همکار فرهنگی  دخترخالم بودند اما خیلی خوب بود... خیلی خوش گذشت:)

غروب شنبه ها رو که به یکشنبه منگنه می کنی انگار همه چیز رو روال خوبش پیش میره ،  حتی اگه تا بعد ازظهر کلی تو خونه اعصابت خورد شده باشه :)


بهشت کوچکمان

حیاطی داریم  قدیمی  و باغچه ای که طی سالیان دراز  درخت ها و گل هایش هی تغییر کرد و هی تغییر کرد تا رسید به امسال .. باغچه ی حیاط ما یک درخت آلبالو دارد که کم و بیش میوه داده است . درخت سیب جآن من که امسال استراحت مطلق فرموده اند و میوه نداده اند ...فقط سایه شان را روی سر ما بیشتر انداخته اند... درخت زردآلوی شته زده اما همچنان سبز هم که  چندتایی نوبرانه میوه داده است ... خداکند به مرحله ی زردآلو برسد...

و بعد چند نهال کوچک . سیب سرخ ( وقتی خریدمش تا در باغچه بکارم قول داد که  سیبش سرخ باشد، سیب است و قولش!) ، درخت به ، و درخت کوچک و نزار  گیلاس .. همه ی این ها بعلاوه ی بوته های گل های رنگی که هنوز نصفش  غنچه هستند شده اند یک باغچه ی زیبا که  بهشت کوچک حیاطمان را تشکیل داده اند ومن زیباترین لحظه ‌ی عمرم وقتی است که زیر درخت سیب جآن می نشینم و با او درد دل می کنم :)( خدا به همه شفای عاجل عنایت فرماید) !!!












این ها ماحصل  باغچه قشنگمان است :)



شنبه هایی که جمعه اند

در ولایت ما ، شنبه ها هم جمعه است. نشان به آن نشان که وقتی شنبه بعد از دو روز  تعطیلی کسالت بار می روی  خیابان  ، از خلوتی اش  کمی  خوف می کنی  و کمی هم شک می کنی نکند امروز هم  جمعه است و بعد بسم اله گویان و با خواندن آیت الکرسی در حجره ات را باز می کنی  ، اما فقط خنکای داخل مغازه کمی حالت را جا می آورد ... همه ی مغازه ها بسته اند و تو هستی و دو همکار همیشه با وفایت ... تازه بدتر از آن هم این است که هیچکدام نت نداریم. چون شنبه است و سر همه ی مملکت شلوغ است . نمیتوانی حتی یک داده ساده هم بگیری  چه رسد به اینکه بخواهی مودمت را دوباره شارژ کنی...

خدا اموات  همکاران فرهنگی را بیامرزد ، که با چند ورقه ای که آورده اند و  ویرایشش می کنم. کمی وقتمان می گذرد..

بازار  سوت و کور است  . وهوا انگار وسط داغی تیر ومرداد. گرم  و خفه و بدون باران ...

وقتی ظهر برمی گردی ، تازه می فهمی  وقتی دلت گرفته باشد . وقتی زندگیت پر از کسالت و تکرار باشد  جمعه و شنبه اش فرق نمی کند..

شنبه های  شهر من  شبیه جمعه های دلگیرند...

خدا کند فردا  ادامه ی امروز و جمعه های  دلتنگش  نباشد ..

خدا ی من خیلی بی انصاف است

به گمانم خدای من با خدای  خیلی های دیگر فرق می کند. مثلاً خدای من پدری نصیبم کرده که از همان  ابتدای زندگی  کم حرف ، اخمو و آرام بوده . برخلاف پدرهایی که  دخترم و جانم و عزیزم از دهانشان نمی افتد . حتی یکبار هم یادم نمی آید که  دست نوازشی بر سرم کشیده باشد و یا حتی  لبخندی به من زده باشد...

یا مادرم که سنگ صبور سالها  زندگی ما بوده است . از مادرانی است که با همه مهربانی و دلسوزی اش کفه ی ترازوی محبتش به طرف برادرها  سنگینی می کند.. و از هر  ده کلمه ای که می گوید  هشت تایش مربوط است به پسران گلش .

به گمانم خدای من کمی نسبت به ما کم لطفی کرده  چون تُرک خلقمان کرده.... و ترک های فامیل ما بخصوص فامیل پدری مان  اصولاً آدم های کم معاشرتی هستند که ماه به ماه که چه عرض کنم سال به سال  شاید همدیگر را نبینند.. خب از جهتی این خوب است چون دوری و دوستی مفهوم خودش را پیدا می کند اما وقتی دوستان و اطرافیانم را می بینم که  همیشه با هم و کنار اقوام و خویشان هم هستند و  تفریح و گردش و مسافرتشان به راه است ... حس می کنم  درحق مان اجحاف شده است.

وقتی که  مسافرت های من از تعداد انگشتان یک دستم حتی بالاتر نرفته دلم می گیرد.

و حالا که از پا افتاده و پیرشده اند . راضی ام به اینکه پدر دست محبت به سرم نکشد. اصلا مرا نبیند اما  بیمار نباشد.... بدترین نوع بیماری  همانا آلزایمر است که کلی تبعات دارد و  یکی از آنها بدبینی است .. این روزها از خودم بیزار شده ام ... آرزوی مرگ هیچکس را ندارم اما دلم خیلی می خواهد خدا  یک نگاه ویژه ای به من بیندازد و شب وقتی که خوابم و خواب های خوب از مسافرت های مختلف می بینم مرا از مسافرت برنگرداند...

کاش خدا وقت خلق کردن یواشکی از بنده اش می پرسید می خواهی  کجایی باشی؟ اهل کدام قبیله و نژاد و کشور و دین ! کاش می شد خودمان نوع آمدنمان را انتخاب کنیم !!

این روزها  داغون تر از همیشه زنده ایم  و اسمش را گذاشته ایم زندگی ...   :(