امروز هوا جور دیگری بود . سرد و پاییزی . انگار نه انگار که در آستانه ی تابستان ایستاده ایم .
امروز خوبم. خوب از لحاظ روحی نه جسمی که گلویم درد می کند و دو تا تب خال زشت چسبیده گوشه لبم که حتی حرف زدن را هم برایم سخت کرده است.
امروز خوبم چون فکر می کنم هیچ چیزی را تا نخواهم به بن بست نمی رسد!
امروز خوبم چون مطمئنم هرچیزی را که بخواهم به آن خواهم رسید..
امروز خوبم چون رمانم را از سردرگمی بیرون آورده ام و شوق نوشتن همیطور دارد از سروکول ذهنم بالا می رود.
و من به فردایی فکر می کنم که رمانم حاصل همه زندگی ام را یک روز فاتحانه ورق خواهم زد.
رمانی که جزء به جزء اش لحظه لحظه ی زندگی ام بوده . رمانی که از دروغ های زشت و عاشقانه های جلف خیلی دور است . هوای دلم امروز چقدر آفتابی است :)
فکر کردم صبح که برسد شق القمر می شود... فکر کردم با التماس های و دعایی که آن بالا کردم حتما اتفاقی ، معجزه ای و شاید چیزی شبیه آن بیفتد.. اصلا فکر کردم صبح که چشمانم را باز می کنم در دنیایی دیگر با آدم های دیگر هستم و خودم هم آدم دیگری که هرچه را که بوده ام و دیده ام مثل کابوس وحشتناک بوده که تمام شده !
فکر کردم که حتما یک اتفاقی می افتاد اما نیفتاد که بدتر هم شد ... این روزهای تنهایی من دیگر با هیچ حرف و حدیث و دیدار و تلفن و پیامک و گروه و همدردی و همدلی پر نمی شود.
این روزها شعر ..من.. تنهایی سه ضلع مثلثی هستیم که مثل حریمی خصوصی دلم نمی خواهد کسی به آن نزدیک شود.
این روزها....
ذهنم تیر می کشد و انگار دوقدم مانده تا رها شدنم. گاهی فکر می کنم روانی شدن آدم شاید دست خود آدم باشد ... فقط باید هی ذهنت را زخمی کنی ، روحت را بخراشی و بعد از درد شدیدی که همه روحت را به عذابنشانده. رها می شوی . خودت می شوی . نقاب نداری ، پوستت، روحت، زبانت ، واقعی واقعی است چشمانت دیگر سیاه نیست پر از شاپرک هایی است که پر می کشند توی دشت های بی خیالی ات . کرم کوچک توی فکرت پیله ی تعارف و قایم شدن را می درد و پروانگی را آغاز می کند.
وقتی که همه نقاب های زشت را بر صورت می کشند وچشمهایشان همیشه سیاه است و ذهنشان پر از طناب های داری که پشت لبخندشان پنهان شده است .. رها شدن از خود بد نیست چه باک وقتی با دست به تو اشاره کنند و بگویند .. دیوانه !