روزمرگی ها...

 روزهای داغ ، شب های گرم .. انگار تمامی ندارد این همه تابستان !

دوباره افتاده ام توی دور ِ زندگی عادی ، کار ، خانه ، کار ، خانه ، و این وسط چیزی به اسم خودم ، خودم ، خودم چقدر جایش خالیست.. همان خودی که عاشقانه کتاب می خوانْد . شاعرانه می نوشت و شادمانه زندگی می کرد...روزهای خلوت تنهایی که  فقط مال خودت باشد  چه زود تمام می شوند.. انگار نبوده اند اصلا ...


بلاگفا راه افتاد..

 بلاگفا راه افتاد... اما من حس خوبی ندارم که دوباره برگردم . اینجا را بیشتر دوست دارم . اینجا حس های خوبم را نوشته ام. اینجا با مادرم در حیاط چای نوشیده ام. نان و سبزی و پنیر خورده ام.  یک ماهِ به قول ِدوستانم غارنشینی ام، تنها همدردم اینجا بوده . صفحه ای که مثل بچه آدم حرف هایم را می شنید و  می فهمید و  همان کار را می کرد که انتظارش را داشتم سکوت .. سکوت . همان چیزی که دوستش داشتم.

بلاگفا راه افتاده و من دوست ندارم حتی به نوشته هایی که از دستم رفت و نابود شد فکر کنم.

من دوست داشتنی ترین روزهایم را اینجا گذراندم .. دوست ندارم باز هم کوله بار همه ی حرف هایم را بر دوش بکشم دوباره از این سایت به آن سایت از این جا به آن جا کوچ کنم. من از این همه جابجایی و کوچ و زندگی کولی وار خسته شده ام. دلم آرامش اینجا را می خواهد. دوست ندارم کسی  آرامشم را به هم بزند .

 بلاگفا راه افتاده ... اما من دیگر راه نمی افتم بروم !

در آرزوی خواب!

 من هلاک آدم هایی هستم که تا سر  روی بالش می گذارند بیهوش می شوند. چقدر آرام می خوابند ، می خوابند و شبشان پر از رویای همیشه است ... یادم نمی آید که جایی میهمان باشم و یا میهمان داشته باشم و سرم  را که بگذارم روی بالش بخوابم . همیشه یک مشت قرص های رنگ و وارنگ میهمان شبم هستند. همیشه قرص های آرامبخش راه ورود من به همان بیهوشی است که دیگران به راحتی به آن می رسند.

خواب زده ام. درسکوت خالی اتاقم نشسته ام. چقدر خوب است که همین صفحه کلید زهوار دررفته و رنگ پریده ام پا به پای من بیدار است .. و هی تند تند  مرا می نویسد و هی سکوت تنهایی ام را با صدای تق تق تتق تق خودش می شکندو شاید نمی داند با همین موسیقی زیبایش چقدر آرامم می کند و چقدر هم سهم ِ شب های تنهایی ام می شود.

هوا گرم است ... یک شب تابستانی خیلی گرم ..

هنوز نشسته ام و هنوز خواب در چشم ترم می شکند مثل همه ی شبهایی که گذشت و شبهایی که خواهد گذشت!


چای خوش عطر مادر!

هنوز ماه رمضان نیامده بود .
ومن و خانواده در یک بعد از ظهر زیبای تابستان شاید هم بهار صحن حیاط نشسته بودیم  و آلبالوهای درخت و سیب های باغچه رو تماشا می کردیم .
آرامش عجیبی بود آن روز . چون من بعد از چند سال به خودم و به ذهنم مرخصی داده بودم ... کتاب دستم بود و باد موافق درحال وزیدن  :-) :-)
نشسته بودیم و چای بعد از ظهر را می خوردیم  و فکر می کردم  چقدر گاهی رسیدن به آرامش ساده است . مثل همین چای خوردن . مثل همین تماشا کردن درخت های سبز . مثل همین سیب های کال باغچه . و فکر می کردم چقدر سخت می گیریم زندگی را و باور کردم گاهی می شود همه ی افکار مسموم را از ذهن بیرون کرد . می توان به همان لحظه فکر کرد نه یک ثانیه قبل ونه یک لحظه بعدش..

و چنین شد که در بعد ازظهری زیبا ، همه ی کافی شاپ های دنیا را بخشیدم به همین چای خوش عطر و خوش رنگ کنار خانواده ام  :-) :-)




شاید ...

 دوباره برگشتم سر اول زندگی ام. دوباره برگشتم  سر خط روتین وار با همان  حرفها و آدم ها و خنده ها و بغض های همیشه. دوباره از خودم جدا شدم ..یک ماه در خود بودنم تمام شد.. باز باید حرص دخل خالی ام را بخورم و اجاره ای که باید بپردازم  و ندارم . شده ام قسمت فعال مالی و مادی که دیگر به بچه گنجشک های کوچک و از پرواز افتاده فکر نمی کند و درخت آلبالو و سیب با چای بعد ازظهرش در حیاط  وکتابی که با عشق می خواند همه و همه پرکشیده اند و رفته اند. حالا باید همان پیاده رو و همان آدم ها و همان پله ها و همان و همان و همان ها را در خودش تکرار کند.

من فکر نمی کنم پس نیستم . من عصیان نمی کنم پس نیستم. من نمی نویسم پس نیستم ..

دوباره برگشته ام سرِ خانه ی اولم ... اما خوشحالم که دراین چند صباح خلوتم خیلی آدم ها را دیدم ، خیلی حرف ها را خواندم ، خیلی چیزهای خوب را هم تجربه کردم ...

من دلتنگ عصرهای تابستان حیاط می مانم .. شاید روزی روزگاری دوباره خودم را در این همه ازدحام پیدا کردم . شاید دوباره به خودم برگشتم...