بگذاریم که احساس هوایی بخورد!

اعتیاد بد دردی است و  ترک آن بدتر. دارم از همه چیز و همه کس دل می کنم.

می خواهم برگردم به همین سه سال پیش  که با اس ام اس ها دلم خوش بود و هربار که صدای آشنای آن در گوشی نوکیایم می پیچید ، با همه شوق پاکت زردش را باز می کردم تا بوی هرچه سادگی و صداقتش را با همه وجودم ببلعم

می خواهم برگردم به روزهایی که بلاگفا ، بهترین دوستم بود و پست ها  تلنگری بر روح و جانم. وقتی وبلاگ ها را می خواندم  گذشت زمان از یادم می رفت.

 خسته ام ازاین همه شبکه های اجتماعی و کانال های پیچ در پیچی که  حتی   دیگر فرصت حرف زدن را هم از من گرفته اند. هرگروهی را که می روم  یک مشت حرف ها و جوک های تکراری است..و خزعبلاتی که هیچ نصیبم نمی کند جز تلف کردن وقتم

خسته ام از  این روزها.  راستش را بخواهید دیگر دوست ندارم این همه نزدیک های دور را  . و دورهای نزدیک را ..

این روزها که هیچ چیز سرجایش نیست. این روزها که از همه  بازی خورده ام ، از آشناو دوست زخم  ، و این همه دارد  غمباد می شود توی گلویم . دارد خفه ام می کند . باید کار ی بکنم. وگرنه توی انبوه این همه شلوغی و همهمه و درد و زخم خفه می شوم.

نمی دانم . سعی می کنم با دوری از هیاهوی این همه آدم . گروه  و کانال، روح خسته و گمشده ام را پیدا کنم.. شاید موفق شدم .. برایم دعا کنید!


حال عجیب

حال عجیبی دارم . مثل همیشه نیستم . هرجا که می روم  از حرفهایشان سردرنمی آورم انگار دنیایشان با من فرق دارد. فقط صدا می شنوم . حرکت لبهایی که گاه به خنده باز می شود و گاه چشمهایی که  کوچک و بزرگ می شوند... من اینجا چکار می کنم . توی دنیایی که انگار همه شان پر از آدمک هایی است که  زبانم را نمی فهمند.

پنجشنبه ی  غمگینی است . پر از دلتنگی و افسردگی. پر از نفهمیدن و نشنیدن و ندیدن ..

من پر از حرفم  و آنها  مرا نمی بینند.

آنها پر از صدایند و من آن ها را نمی شنوم.

این روزها . حال ِ دلم اصلا خوب نیست.

نمیدانم شاید آن اتفاق بزرگ   قرار است بیفتد و این آرامش قبل از طوفان به پایان برسد...

امروز حال عجیبی دارم ... حالم پر از پرسیدن است و  زبانم پر از نگفتن و آدمک هایی که فقط دارند حرف می زنند  و می خندند !

تایپیست !

از بدی های شغل امثال من این است که تنها جسمش درگیر کار نیست. همراه با جسمش  روح و فکرش هم خواه نا خواه درگیر می شود. مثلا یکهو مقاله ای باید تایپ کنی و تا صبح هم به دست صاحبش برسانی  که در مورد «جن» است. و تو تمام شب باید بیدار بمانی در اتاقت و در اتاقت هم بسته و تو با خوف و هراس  هرچه را در باره این موجود می دانی مجبوری تایپ کنی !! و یا تحقیقی  در دست داشته باشی که همه اش  فرمول های خشک و مطالبی است که چیزی از آن سر درنمی آوری و باید فقط تایپ کنی بدون فهمیدنش که خود این نفهمیدن آزار دهنده است .

تایپیست بودن گاهی اوقات هم بد نیست . مثلا وقتی که پایان نامه ای  به دستت برسد که همه اش شعر است و ادبیات و پر از عاشقانه هایی که دوستش داری:)

و امشب کتاب رمانی را دارم تایپ می کنم که پر از درد و تلخی و مرگ است و مرا می برد به روزهای بی رحم سرطان . روزهایی که فقط دعا می کردیم و آب شدنش را ذره ذره می دیدیم . روزهایی که مرگ سایه اش را روی خانه مان پهن کرده بود و هر نفسش غنیمتی بود.

من با هر واژه و سطر این کتاب که دارم تایپش می کنم همه ی گذشته مان را مرور می کنم. آن روزهایی که  سرانجام با همه ی دعا ها و ای کاش ها و آرزوهای ما ، خواهر زاده عزیزم پرواز کرد . نه به التماس های مادرش توجهی کرد  و نه به گریه های  برادرش .. سبکبال رفت و ما را با حجم خاطراتش تنها گذاشت:(

و حالا من لابلای  مرگ مادر شخصیت رمانی که تایپ می کنم دارم ، گذشته را کندوکاو می کنم... خاطراتی که دوباره انگار در برابرم جان گرفته اند.

آش نذری

 صبح در هوای صفر درجه وارد مغازه ام می شوم. هنوز وارد مغازه نشده ام  همکاران یکی یکی  میآیند . و شاکی از هوای سرد اتاق  شروع به غر زدن می کنند.  می بینم خودم هم یک جورایی سردم شده چاره ای نیست باید  بخاری را روشن کنم. از همکار تهِ سالن که  مدیر طبقه هم هست خواهش می کنم  بیاید و او به سرعت برق و باد بخاری را روشن می کند و حرف هایمان با گرم شدن اتاق گل می کند.

 تاظهر  تعمیرکار دستگاه  فتوکپی می آید و باز هم ناامید می رود . می گوید باید  برای تنظیم بفرستمش تهران  و من با صدایی که بی شک  به ناله شبیه  تراست  ، می گویم  من دستم خالی ست. و او مثل همیشه دلگرمم می کند که نگران هزینه اش نباشید  خدابزرگ است . حواسم هست 

چند دقیقه بعد از رفتن مهندس تعمیرکار،  صاحبِ مغازه عزیز و محترم تشریف می آورند و  اجاره اش را می گیرد  و می رود و انگار نه انگار که  من یک ماه برای جمع کردن آن  همه پول جان کنده ام... بعد هم یکی از دوستان  می آید و  کلی حرف و شعر داریم که بزنیم .

عصر هم بچه ها مشغول سبزی پاک کردن می شوند و من شانس می آورم که مشتری دارم و نمی توانم  کمکشان کنم. راستش را بخواهید سررشته ای از سبزی پاک کردن آن هم برای آش نذری ندارم :|

 قرار است فردا  دوشنبه آش نذری بدهیم ... زحمت خرید و هماهنگی و همه چیز بر عهده ی یکی دونفر از همکاران با تجربه ای است که  در تلاش جمع و جورکردن وسایل هستند.. این اولین باری است که آش رشته نذری آن هم در محیط کار و در داخل پاساژ قرار است بدهیم . خدا قبول کند. به قول یکی از دوستان  حس رمانتیکی دارد وقتی سر دیگ بایستی و چشمانت را ببندی و آش را هم بزنی ... و نیت کنی!

فردا عصر باید کلی زحمت بگشیم . پذیرایی  و  پخش آش میان مردم کار ساده ای نیست اما همه این زحمت ها  وقتی به نتیجه می رسد که  ملاقه را توی دیگ بچرخانی و با حسی خاص نیت کنی .. مهم نیتی است که ازاین همه   هیاهو  نصیبمان می شود... طوماری از نیت  ها را آماده کرده ام .. خدا کند که یکی  ، تنها یکی از آن همه  اثر کند !

خدایا!

 واپسین ثانیه های شام غریبان است و من که نه عرضه عزاداری را داشته ام و نه امکانش را ... دلم از خیلی چیزها گرفته .. از خودم بیشتر از همه .. از قضاوت های عجولانه ام. من اعتراف می کنم که بارها و بارها دل آدم ها را شکسته ام .. و دلیل تکرار این شکستن ها این بوده که  یا متوجه نشده ام یا خودم را زده ام به آن راه. اما  این روزها بدجوری عذاب وجدان گرفته ام ... بدجوری دارم تاوان پس می دهم. شب های کابوس وار من  شده سریال بی توقف خواب های من.. و روزهایی که همینطور بدشانسی پشت بدشانسی. حس خوبی ندارم و  گاه حس می کنم  نکند نفرین و آه کسی پشت سرم باشد.. نکند دل کسی را آنقدر شکسته ام که دیگر  نمی  تواند بند بزند ، نکند روحم سیاه شده . نکند دلم سنگ شده ؟ پس چرا  پای هر فیلم و سریال و هر حرف و قصه ای که می نشینم  چشم هایم  بی هوا می جوشد و می بارم ..!  چرا اینقدر دل نازک شده ام ..

خدایا ! تو را به  تقدس این شبها سوگند می دهم ،  جای بغض و حسد و کینه  فقط لحظه ای مکث ، اندکی آرامش را در وجودم  بیار!

خدایا ! تو را به پاکی این شب ها قسم می دهم  نگذار آه و بغض و نفرین کسی پشت سرم باشد و  روزگارم را سیاه  کند. آمین!