آدمها

درست  وقت اذان است و مسجد محل با همان صدای همیشگی دارد اذان می گوید..غروب پاییزی سرد خلوتی است. چه خوب که کسی  امروز کاری با من ندارد. آدم ها گاهی نیاز دارند با خودشان خلوت کنند. سنکهایشان را ازهم وا بکنند. درستی و نادرستی کارهایشان را ، خوبی ها و بدی هایشان را .

آدمها نیاز دارند  در خلوت غروب سرد پاییزی!   به گذشته شان ، به آینده شان بیشتر فکر کنند. شاید لابلای  هزارتوی  خاطراتشان  جرقه ای  زده شود و شاید همان جرقه بتواند گره از کارشان باز کند.

آدم ها لابلای خاطراتشان گاهی باید به کسانی فکر کنند که یک روز گمان می کردند اگر نباشند  آنها هم نیستند. وابستگی های کشک و مقطعی آزاردهنده ای که آن روزها پر از امید و قشنگی و عشق و صداقت بود. اما آدمها خبر ندارند که  فاصله بین عشق تا نفرت خیلی کم است . مرز بین نفرت تا عشق  آنقدر کوتاه است که به ثانبه ای می شود از عشق به نفرت رسید. آدم ها  غافلند از اینکه این نفرت ها و عشق ها  تنها زندگی شان را نابود می کنند و هیچ دنیایی به آخر نمی رسد و هیچ کن فیکنی اتفاق نمی افتد !

آدم ها باید گاهی بیشتر به خودشان فکر کنند آن هم در غروب  دلگیر سرد پاییزی محل کارشان! در خلوتی دلخواسته  به دور  از همه!


سردرگم!

 سردرگمم.  پر از حس بیهودگی  و گیجی و گم شدگی ! پر از پاییز سردم .. گاهی به کوچکترین لبخندها شاد میشم و گاهی  باز خودم میشم همون خودی که حس می کنه دیگه عرضه ی هیچ  محبت کردنی رو نداره . فقط داره ادای آدمای خوب رو درمیاره . کسی که یک روز با یه حرف ، یه اس ، یه نگاه ، یه لبخند آسمونا رو سیر می کرد .. شده یه ادم  ماشینی که دیگه هیچی شادش نمی کنه. دوست داشتناش دیگه عمیق نیست... فقط بلده  سر ساعت  خیابونو گز کنه و بره سرکارش . سر ساعت از هول اینکه غر نشنوه و سر وقت خونه باشه  برسه خونه ... بدون هیچ  انگیزه ای و هیچ هدفی.. این روزا بدجور بی هدف شدم. باید یه  کاری بکنم.  بدجور تکرار نشسته توی ثانیه هام. بدجور تنهایی  داره خودشو نشون میده .. باید ازاین تکرار رها بشم. اما چه جوری؟! من که بالم بسته به بال کساییه که دیگه نای پرواز ندارن... فعلا که خودمو سپردم به  سرنوشت. شاید  یه روزی .. یه جایی ... یه آسمونی برای پرواز داشته باشم !


پوره سیب زمینی !!

 این روزهایی که دل کنده ام از آدمای مجازی .  تنها محل آرامشم  . محل کارم است ...

دیروز  دوستان و همکاران  عزیز پوره سیب زمینی درست کرده بودند. چه عطر و بویی می داد . کل چهار طبقه پاساژ را  بوی  پیاز و روغن و سیب زمین برداشته بود.

کلی خندیدم و بعد با کلی تزیین و خنده و شوخی و تعارف به  مغازه های طبقه خودمان . خوردیم و عصر بارانی و سرد پاییز را پر از عطر خوب مهربانی و رفاقت کردیم .



این هم نمای بیرونی مغازه و صحنه ی جالبی که  ایجاد شده



این هم مزاحمت اینجانب در عکس برداشتن دوستان از مواد اولیه غذا :|



این هم پوره سیب زمین تزیین شده :)

سیب زمینی ها...!

امروز  از خواب وحشتناکی که داشت منو می برد تا قعر نیستی بیدار شدم. دهنم خشک بود و زبونم چسبیده بود به کامم... خداروشکر خواب بود. بعد سلانه سلانه  از روی تخت خودمو کشوندم  توهال داشتم می رفتم  دستشویی که  دیدم پشت در که نصفش شیشه اس و میشه کوچه رو  هرچند مشجر دید به سفیدی می زنه. فکر کردم ماشین پارک کردن دم درمون. دروباز کردم دیدم چهارگونی سیب زمینی هرکدوم 50 کیلو شایدم بیشتر افتادن رو پله های دم ِ درمون.

آه ازنهادم  در اومد.  احتمالا باز سفارش مامان بوده و طرف هم آورده گذاشته پشت در خونه و رفته ...

طفلک بابا با اون سن بالا و کمر درد و ضعفش اومد دوتاشو به زور کشوندیم تو راهرو . بقیه ش موند . تو این هیرو ویر یه ماشین اومد رد شه . گیر کرد بین سیب زمینیا. کلی چراغ  و بوق  که ببرین کنار . منم با دمپایی و چادر رنگی که قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم اشاره کردم که نمی تونم بردارم و زورم نمی رسه:((

... و راننده مجبور شد پیاده شه و خیلی راحت سیب زمینیا رو از زمین کند و انداخت توی راهرو ... قیامتی بود راهروی کوچیک ما که حد نداشت . در بسته نمیشد.

کلی  سر مامان غر زدم که چرا اینهمه خریدین . مگه قراره قحطی بشه.. ولی مگه میشه حریف مدیریت مامانا شد . عمراً!!

خلاصه هنوز کمرم راست نشده بود که یهو دیدم مامان پهن شد تو راهرو و سطل های خالی رو گذاشت جلوش و تند تند بار می کرد و من بدبخت با کمک بابا می بردم آشپزخونه اونور حیاط که مامان به اونجا به ترکی (اَشاقه) یعنی پایین می گفت ، می ریختیم روی زمین که بعدا  روبراهشون کنه . بارون هم خدا خیرش بده هیچوقت نمی بارید .. همین امروز شروع به باریدن کردو من  خیس بارون کلی سیب زمینی جا به  جا  کردم.

وقتی اومدم مغازه که دیگه انگشتام جون نداشتن تایپ کنن:(

بچه ها تو پاساژ کلی به وضع و اوضاع من خندیدن و بعد  هم چایی بود و شیرینی و  گرمای  مطبوع بخاری و  عطر همیشگی مهربونی و لبخند..

و بارونی که پاییز خیابونمون رو پر از طراوت کرده بود :)

راستی قراره بعد از ظهر چندتا از اون سیب زمینی ها رو آب پز کنم ببرم مغازه بچه ها قراره پوره درست کنن

فروغ عزیز..



من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم؟