شاعر که بودم ،
همه ی خیابان شهر را می مُردم از حس قشنگ پاییزی اش..
دیشب خواب دیدم. خواب آقا جمال . شاید یه جورای بزرگ انجمن ادبی اون سالا بود. بهش بچه ها می گفتن عموجمال. چه مرد خوب و نازنینی بود. مدیریت همه اردوها و شبای شعر به عهده ش بود. یه جور آچار فرانسه بود تو جمع ما... دیشب با همه ی فشار روحی بعد از گذروندن یک جمعه خلوت و ساکت و شب با استرس ، به قسمت جالب برنامه یعنی خواب شبانگاهیم رسیدم. خوابی که منو به هرجا می برد جز این تنهایی اتاق لعنتی ام که هنوز با همه لعتنی بودنش دوستش دارم. مثل همه ی لعنتی هایی که نمی تونم دوستشون نداشته باشم...! و نمی تونم رهاشون کنم!
عمو جمال اومده بود و داشت درمورد برنامه های اداره ارشاد و شعر و انجمن حرف می زد. خونه مون خیلی تغییر کرده بود و من چقدر شاد بودم. چه قدر شاداب.. دیگه از افسردگی و خودخوری های بیداری ام خبری نبود.
بیدار که شدم با خودم فکر کردم من . فائزه ... کسی که یه ساعت خالی تو لحظه هاش نبود. چقدر خالی شدم از اینهمه برنامه. فائزه ای که یه روزغزل می گفت ، شعر نقد می کرد ، انجمن ادبی رو اداره می کرد. شبای شعر رو مدیریت می کرد. تو همایش های شهرهای مختلف شرکت میکرد. حتی فائزه خوب یادشه توی جلسه های مدیرکل ارشاد شرکت می کرد و اولین نفری که دستش بالا بود و سوال می کرد خودش بود. فائزه یادشه که وقتی وزیر ارشاد اومد مرکز استان از دعوت شده هایی بود که می رفت و شرکت می کرد.
!چه بلایی سر این فائزه اومده . سودای چاپ کردن مجموعه شعرش چی شد؟ چرا رمانی رو که 145 صفحه شو نوشته باید بمونه گوشه ی درایوش ، توی پوشه ای که ناتمومه مثل خودش.. و اصلا ککش هم نگزه که اگه همین الان مرد کی باید ادامشو بنویسه!
چه بلایی داره سرش میاد... چرا داره تو مرداب گذشته . تو منجلاب خاطراتش خفه میشه. باید پاشه . باید دوباره پاشه . فائزه نفر دوم استان که کلی لوح و تندیس داره چقدر تنهاست. چقدر بیخودشده. برای فائزه ای که هنوز هم تو کارگاه های شعری هر هفته استان دعوته و خودشم نمیدونه چرا نمی ره.. چه اتفاقی افتاده .
این روزا ، مثل کلاف سردرگمم . سرد ، ساکت، خاموش و گمشده در روزمرگی های بیخودم... و همیشه تو ذهن راکد خودم ، توجیهش میکنم که فردا در باره ش فکر می کنم. فردا ... فرداهایی که خود امروزند ..
دقیقا اولین ثانیه های آغاز جمعه ای است که مزخرف تر از همیشه است.
معده درد شدید دارم . حالم خوب نیست. عصبانی ام از خودم بیشتر از همه.
ازاین همه ساده لوحی خودم.
از تنهایی خودم
از دردهای بیدرمان خودم
خسته ام از این جمعه های طولانی و بی پایان
خسته ام ازاین شب های هراس گره خورده در زندگی ام.
خیلی وقت می شود که با کسی درددل نکرده ام
خیلی وقت می شود که رنگ شیری مایل به خاکستری دلم دارد همین طور چرکین تر می شود. از خودم عصبانی ام از این همه ساده لوحی و خریت.
راست می گفت کسی که چشم در چشمم دوخت و گفت امیدی به شفای تو نیست..
راست می گفت که من درمان ناپذیرم... راست می گفت که دیگر به آخر خط رسیده ام.
آخ که من عاشق آدم های رک هستم . آدمهایی که حرفشان را روبروی تو می زنند و بی هیچ ترسی از تو واقعیت وجودی ات را آشکار می کنند.
آخ که در زندگی ام هیچ وقت ، هیچ زمانی آدمی که رک باشد و بیرحم به پستم نخورد. هرکس آمد و چند صباحی در روزگار من گشت و چرخید و بعد با تملق و قربانت و جانم و فدایت چنان گندی زد به روح و زندگی ام و رفت که باورم نمی شود
من همیشه باختم . قبل از آنکه به فریب و دروغ آنها ببازم . به خودم باختم به ساده لوحی خودم. به حماقت خودم.. به حماقت خودم !!!
آدم که دلش بگیرد،
دردش را