و چنین شد که در بعد ازظهری زیبا ، همه ی کافی شاپ های دنیا را بخشیدم به همین چای خوش عطر و خوش رنگ کنار خانواده ام
دوباره برگشتم سر اول زندگی ام. دوباره برگشتم سر خط روتین وار با همان حرفها و آدم ها و خنده ها و بغض های همیشه. دوباره از خودم جدا شدم ..یک ماه در خود بودنم تمام شد.. باز باید حرص دخل خالی ام را بخورم و اجاره ای که باید بپردازم و ندارم . شده ام قسمت فعال مالی و مادی که دیگر به بچه گنجشک های کوچک و از پرواز افتاده فکر نمی کند و درخت آلبالو و سیب با چای بعد ازظهرش در حیاط وکتابی که با عشق می خواند همه و همه پرکشیده اند و رفته اند. حالا باید همان پیاده رو و همان آدم ها و همان پله ها و همان و همان و همان ها را در خودش تکرار کند.
من فکر نمی کنم پس نیستم . من عصیان نمی کنم پس نیستم. من نمی نویسم پس نیستم ..
دوباره برگشته ام سرِ خانه ی اولم ... اما خوشحالم که دراین چند صباح خلوتم خیلی آدم ها را دیدم ، خیلی حرف ها را خواندم ، خیلی چیزهای خوب را هم تجربه کردم ...
من دلتنگ عصرهای تابستان حیاط می مانم .. شاید روزی روزگاری دوباره خودم را در این همه ازدحام پیدا کردم . شاید دوباره به خودم برگشتم...