طلسم !

گاهی پر از حرفم ، پر از نوشتن .. پر از گفتن ولی وقتی شروع  می کنم می بینم چقدر خالی ام، هیچ حرفی رو نمی تونم کنار هم ردیف کنم و یه جمله ی کامل بسازم ذهنم پره و خالی ، امروز از اون روزاست. روزایی که هی می نویسم و هی پاکش می کنم... اصلا نمیدونم قراره چی بنویسم ... گاهی می رسم به همون نقطه ای که پر از هیچه ، پر از پوچ... گاهی از خودم می پرسم چه بلایی داره سرم میاد.. من  منی که پر بودم از همه ی واژه های دنیا ، الان هیچی ندارم ... یه حس گس که پر از ناگفته هاست ... حس بدی هم نیست چون توی دنیای من دیگه هیشکی سرگردون نیست . تو دنیای من دیگه هیشکی نگران نیست. خیلی وقته از دنیای من آدما کوچ کردن و رفتن .. خیلی وقته که وقتی چشمامو می بندم هیچ بنی بشری تو ذهنم وول نمی خوره ... جالبه دیروز یه دعا نویس بهم گفت که زندگی ِ تو،  طلسم تو طلسمه ... ومن توی برزخ باور کردن و نکردن این طلسم دست و پا می زدم ... دلم باور می کرد و عقلم بهِم می خندید به این خرافه ها.. گفت بیا طلسمتو باز کنم ... خب اینم از شانس منه که بین اینهمه آدم  من  زندگیم طلسم دوبله وسوبله میشه ... قراره یه روز برم پیشش و این همه زنجیر و قفل و طلسم زندگیمو باز کنه خدارو چه دیدی شاید یه روز همین عقل سرکشم دل  ساده لوح مو باور کرد!

ترس

 ترس عجیبی به جانم ریخته. از همان ترس ها که پشت سرش نگرانی از دست دادن چیزی یا کسی باشد. همان ترسی که وقتی دسته ی صندلیت که شل شده ناگهان می لرزد و تو وحشتزده فکر می کنی زلزله آمده و به  بیرون از اتاق می گریزی. ترس از نداشتن کسانی که یک روز  خواه ناخواه از دستشان بدهی.. ترس از موجودات موهومی که فکر می کنی در گوشه کنار اتاقت در شبهای تاریک در زیر نور مهتاب و لابلای درخت انگور کمین کرده اند تا تو را بترسانند و تو قرص ها را همیجور می چپانی توی دهانت و سعی می کنی با لبخند کمی بمیری... بی خیال این همه سایه های هولناک

ترس، در وجودم رخنه کرده آنقدر که دیگر مثل پیرزن ها دعای حرز جان و یا شاید ترس و نمیدانم  نامش را چه بگذارم را با هزار فوت و فنی که دعانویس گفته است  سوزانده ام ، با اسپند دود کرده ام و با گلاب کمی از آن را نوشیده ام و بعدش دوخته ام به لباسم ، نزدیک قلبم ...

خیلی وقت است که  می ترسم . از سایه خودم حتی ، از نفس های نا آرام مادرم ، از خواب های عمیق پدر که نکند رفته باشد توی کما .. از دعواها ، از صحبت های بلند ، از جیغ های بچه ها .. از همه چیز می ترسم

این روزها ترس همزادم شده است . ترس از خودم واینکه دارم کجا می روم و می خواهم کجای دنیا را بگیرم . که اینهمه با شتاب دارم روزها و لحظه ها را قدم می زنم ...

حس خوبی ندارم . ترس همه ی وجودم را مثل غده ای سرطانی دربرگرفته . باید فکری برایش بکنم قرص ها و  دعای دوخته شده بر شانه ام تنها دستاویز کوچکی  برای پناه بردن از ترسی است که بی مهابا مرا در کام خود کشاند ه است..

روزمرگی ها...

 روزهای داغ ، شب های گرم .. انگار تمامی ندارد این همه تابستان !

دوباره افتاده ام توی دور ِ زندگی عادی ، کار ، خانه ، کار ، خانه ، و این وسط چیزی به اسم خودم ، خودم ، خودم چقدر جایش خالیست.. همان خودی که عاشقانه کتاب می خوانْد . شاعرانه می نوشت و شادمانه زندگی می کرد...روزهای خلوت تنهایی که  فقط مال خودت باشد  چه زود تمام می شوند.. انگار نبوده اند اصلا ...


بلاگفا راه افتاد..

 بلاگفا راه افتاد... اما من حس خوبی ندارم که دوباره برگردم . اینجا را بیشتر دوست دارم . اینجا حس های خوبم را نوشته ام. اینجا با مادرم در حیاط چای نوشیده ام. نان و سبزی و پنیر خورده ام.  یک ماهِ به قول ِدوستانم غارنشینی ام، تنها همدردم اینجا بوده . صفحه ای که مثل بچه آدم حرف هایم را می شنید و  می فهمید و  همان کار را می کرد که انتظارش را داشتم سکوت .. سکوت . همان چیزی که دوستش داشتم.

بلاگفا راه افتاده و من دوست ندارم حتی به نوشته هایی که از دستم رفت و نابود شد فکر کنم.

من دوست داشتنی ترین روزهایم را اینجا گذراندم .. دوست ندارم باز هم کوله بار همه ی حرف هایم را بر دوش بکشم دوباره از این سایت به آن سایت از این جا به آن جا کوچ کنم. من از این همه جابجایی و کوچ و زندگی کولی وار خسته شده ام. دلم آرامش اینجا را می خواهد. دوست ندارم کسی  آرامشم را به هم بزند .

 بلاگفا راه افتاده ... اما من دیگر راه نمی افتم بروم !

در آرزوی خواب!

 من هلاک آدم هایی هستم که تا سر  روی بالش می گذارند بیهوش می شوند. چقدر آرام می خوابند ، می خوابند و شبشان پر از رویای همیشه است ... یادم نمی آید که جایی میهمان باشم و یا میهمان داشته باشم و سرم  را که بگذارم روی بالش بخوابم . همیشه یک مشت قرص های رنگ و وارنگ میهمان شبم هستند. همیشه قرص های آرامبخش راه ورود من به همان بیهوشی است که دیگران به راحتی به آن می رسند.

خواب زده ام. درسکوت خالی اتاقم نشسته ام. چقدر خوب است که همین صفحه کلید زهوار دررفته و رنگ پریده ام پا به پای من بیدار است .. و هی تند تند  مرا می نویسد و هی سکوت تنهایی ام را با صدای تق تق تتق تق خودش می شکندو شاید نمی داند با همین موسیقی زیبایش چقدر آرامم می کند و چقدر هم سهم ِ شب های تنهایی ام می شود.

هوا گرم است ... یک شب تابستانی خیلی گرم ..

هنوز نشسته ام و هنوز خواب در چشم ترم می شکند مثل همه ی شبهایی که گذشت و شبهایی که خواهد گذشت!