عصر یک روز داغ تابستان

آخ  که چقدر بی حوصله ام .. حوصله هیچ کس را ندارم . سکوت تنها مرهمی است که می تواند دراین خلوت آرامم کند. خسته ام از هیاهوی این همه صدا ، خسته ام از  همهمه ی مبهم و دلگیر پیرامونم. کاش کسی هوس نکند به دیدنم بیاید. کاش  به دل کسی نیوفتم که بیاید و دلتنگی ام را بیشتر کند. خودخواهانه است اما  آنقدر حوصله ام سُریده که دیگر بهترین آدم های دنیا هم  اگربیایند. خوشحالم نخواهند کرد. رخوت عجبیی  وجودم را در خود مچاله کرده . حس خوبی ندارم . انگار دوباره  حادثه منتظر است پشت همین در . پشت همین سایه های مبهم درختان که با تکان باد طیفی از نور را در چشمم می ریزند. گم شده ام توی صدای بوق و دزدگیر و هیاهوی آدم های این حوالی ... انگار کسی جز من مشق سکوت و تنهایی را حفظ نکرده است . چقدر دلم مزرعه مان را می خواهد . همان مزرعه ای که عاشقانه کنار رود جاری اش می نشستم و غروب خورشید را بی هیچ واسطه ای تماشا می کردم. هوای دلم بدجور گرفته است:(

شب دلگیر..

من امشب بدجوری دلم گرفته ... ازاون دل گرفتن ها که همراهش چاشنی حقارت و مغبون زدگی و یه جورایی انگار به دیوار رسیدنه اونم بعد این همه تلاش و حس احمقانه  برای گذشتن و رفتن و رسیدن .. درحالی که تازه می فهمم .. من هیچوقت پیش نرفتم .. هیچوقت ... به قول فروغ من فرو رفتم ... اونم تو باتلاقی که اسمشو خوشبینانه گذاشته بودم زندگی.. :((

غروب جمعه دلگیر تابستان

 جمعه ها  همیشه دلگیرترین روزهای هفته اند . این را من نمی گویم . این را خیلی از شاعران گفته اند. نمونه اش همین فروغ  که جمعه ها را ساکت و متروک می خوانَد.. و باز  غروب جمعه از همه دلگیرتر است . فلسفه اش را خیلی نمی فهمم . خیلی ها دراین باره سخن سرایی و قلم فرسایی کرده اند .

حالا فرض بگیر غروب جمعه باشد . آنهم تابستانی که حالا حالا ها  شب نمی شود. چاره ای نداری جز این که دوربین  فکسنی ات را برداری و توی حیاط فسقلی و باغچه ی فسقلی تر از آن  هی تریک تریک عکس برداری . انصافا که طبیعت زیبایی شده حیاط ما ببینید:









بلاگفا و اسکای

 همیشه فکر می کردم اگر بلاگفا نباشد من حتما از شدت دلتنگی و ننوشتن خفه می شوم... بلاگفا رفت و من دچار احساس خفگی هم نشدم فقط گاهی فکر می کنم بلاگفا هم تبعیض قائل شد و با همه وعده ها و وعیدهایش  حتی یک پست مرا هم برنگرداند .گاهی فکر می کنم نکند ما جزو آن اقلیت های بودیم که با چشم غیرمسلح دیده نمی شدیم ...و پست هایمان مثل همه بی عدالتی های این جامعه به راحتی آب خوردن ندیده گرفته شد. دیگر کاری با بلاگفا ندارم فقط گاهی که  نوشته های از دست رفته ام یادم می آید  یک آه کوچک می کشم و یک ذره هم بفهمی نفهمی نفرینش می کنم که همه ی پست هایم را که با عشق نوشته بودم به باد فنا سپرد...

بگذریم ، وقتی اسم اسکای را شنیدم  ناخودآگاه به اسکایپ فکر کردم ... و بعد دلم پرکشید برای برادرم که آن ور دنیاست .. و یک روز مادر پیرم را مجبور کردم جلو سیستم میخ بنشیند تا بتواند از طریق وب کم پسرش را ببیند و بر سر وسینه اش بکوبد و قربان صدقه اش برود... اما اسکایپ هم دوای دلتنگی های مادرم نشد و او همچنان در دوری پسربزرگش آه می کشد و ناله را هم کمی قاطی اش می کند.

داشتم می گفتم ، اسکای اسم عجیبی بود . از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اسمش را تا بحال نشنیده بودم ... وقتی آمدم  اوایل هیچ بنی بشری را نمی دیدم ...  مثل بر و بیابان بود و پرنده هم پر نمی زد. با خودم گفتم نکند دراین دنیای بزرگ مجازی فقط من هستم که نفس می کشم، دلم گرفت باز هم تنها بودم مثل همه ی جاهایی که تنهایی ام را یدک کش خودم می کردم ... اما وقتی پست های دوستانی را که به من سرزده بودند مطالعه کردم دیدم اینجا چقدر خوب است . چقدر صمیمی اند و چقدر می توانم باز هم بنویسم و احساس تنهایی نکنم.. هرچند هنوز اول این راه پر پیچ و خم هستم اما خدا کند اینجا مثل بلاگفا نباشد تا مجبور نشوم دوباره نوشته هایم را بردوش بگیرم وآواره این سایت و آن سایت شوم.


رهایی

 

همین چند روز پیش  با امین برادرزاده 10 ساله شیطونم وقتی تو حیاط داشتیم قدم می زدیم  یهو جیغ امین رفت هوا

- عمه
هان چی شده !
 چنان هیجانی داشت که تو عمرم ندیده بودم
عمه رو دیوار زیر سبدای میوه یه گنجشک گیرافتاده  ..
دلم هرررری ریخت .. نزدیک شدم  نه یکی  نه دوتا سه تا بچه گنجشک ناز  خودشونو به درو دیوار سبد پلاستیکی میزدند
امین دلش می خواست اونا رو بگیره ومن دوست داشتم اونا پرواز کنند .
امین دلش می خواست تجربه لمس یه گنجشکو داشته باشه ومن دوست داشتم پریدن رو تجربه کنند
 درکشمکش روحی و کلامی با امین بودم و ترس از گرفتن و اذیت شدن پرنده تو دستای کوچیک امین
امین قدش نمی رسید به دیوار وگرنه نیازی به التماس کردن نداشت
امین خواهش می کرد و من چشمم به پرنده های کوچیکی بود که هنوز تازه پرواز رو یادگرفته بودن
دستم رفت به طرف سبد آروم برداشتم اما بعد انگار صدنفر سبد رو بلند کردن و سه تا گنجشک پریدن و رفتن
انگار دل من بود که سبک شده پر درآورده و به اسمون پر کشیده بود..
 و این پایان ماجرا نبود
گریه های امین . لمس نکردن بال های پرنده ..و منی که محکوم شده بودم به جرم آزاد کردن اونها
تا شب امین اشک ریخت و تا شب کنار سبدها دوباره و دوباره کمین کرد و نشست تا پرنده ای به دامش بیفته و نیفتاد و من چقدر خوشحال بودم که پرنده ای در حوالی حیاط ما پر نمی زنه
هنوز هم چشمهای نگران گنجشک ها و امین در یک تقابل زیبای شاعرانه مقابل چشمام رژه میره و من برای اولین بار از گریه های امین احساس رضایت می کنم  اشکهایی به قیمت رها شدن پرنده ها.. و آبی تر شدن آسمون :)