مرگ

 ممکن است همین الان که داری به ده سال بعدت فکر می کنی  و آنقدر ذهنت را درگیر آرزوها و رویاهایت کرده ای   از ماشینی که از مقابلت می آید و هی بوق می زند و هی چراغ می دهد  تا  از وسط خیابان  که ایستاده ای  رد شوی  ، غافل بمانی و ناگهان صدای ترمز شدید و تکان های ممتد و ضربه ای محکم و بعد احساس سبک شدن آخرین اتفاقی است که برایت می افتدو تو می میری ،

خودت را می بینی که  شده ای جسد خون آلود و غیرقابل تحملی که حتی از دیدن خودت هم چندشت بشود.. حس می کنی  چقدر شنواتر شده ای ! چقدر  بیناتر ، چه چیزهایی را تو می بینی و دیگران  نمی بینند حتی تو را ..  حس می کنی چقدر مسخره بوده این همه رویاهایت که دیگر تمام شده است با یک بوق ممتد ..

مردم از کنارت ، حتی از درونت عبور می کنند  و تو را نمی بینند. همین مردمی که یک عمر برای خوشایندشان هزار کار کرده ای . همین مردمی که هزار مهربانی و محبتت را به پایشان ریخته ای . حالا دیگر وجود نداری .. سخت است با این وضعیت  کنار آمدن . شده ای یک روح که صدایت به گوش کسی نمی رسد .. به هرچه دست می زنی . هرکس را تکان می دهی انگار سرانگشتان تو هیچ کس را لمس نمی کند.

حالا تو مانده ای و هزار رویای نرسیده و هزار افسوس و دریغ به انجام نرسیده.  دیگر چه فرقی می کند چه کسی دفتر خاطرات تو را ورق بزند. چه فرقی می کند حساب های بانکی ات را چه کسی بردارد و همان ریال هایی که همه عمر برای جمع کردنش  خودت را تا مرز نابودی کشانده بود را خرج کند و به روح بی جسم تو فاتحه ای هم نخواند.

 حالا  تو مرده ای ، و مرگ تا ابدیت جاریست دیگر دنیا جای آرامش تو نیست. باید بروی . باید چمدانت را پر از تنهایی کنی و بروی  از دنیایی که روزی  نهایت آمال و آرزوهایت بود.

 رفتن ها همیشه اتفاق می افتد  دیر و زودش مهم نیست . مهم  همان اتفاق است که ناگهان از راه می رسد و تو  را با هزار کار  ناتمام  و هزار حرف ناگفته  با خوش می برد...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.