تابستان

تیر و تابستانی که به هر چه شبیه است جز خودش،  جمعه اش را با هوایی ابری و خنک شروع می کنم. دیشب دیر  خوابیدم و  با خواب های عجیبی که  نصفش در خانه بود و بقیه اش در جاده با آدم هایی که چهره هایشان معلوم نبود به صبح رسیدم. صبحی که پر از ابر و دلگرفتگی است . امروز آخرین جمعه ماه رمضان است، و اولین جمعه تابستان. خیلی دلم می خواهد این اولین و آخرین ها را به فال نیک بگیرم و  مثل همه ی قهرمانان داستان ها و فیلم ها از نو شروع کنم ، از نو رفرش کنم، از نو ریکاوری کنم اما نمی شود ...حقیقت زندگی با خواستن ها و نخواستن ها و شروع کردن ها، عوض نمی شود. ، زندگی واقعی آدم ها داستان نیست، سریال نیست که هربار نشد بگویند کات. برداشت دوباره ! زندگی با ثانیه های بی بازگشت همراه است..
جمعه ام را به دست باد بازیگوش می سپارم بی هیچ برنامه ای ، بی هیچ هدفی! این مزخرف ترین ورژن شخصیتی من است.  فقط چیزی در ذهنم وول می خورد آن هم نوشتن داستان است. شاید بتوانم با نوشتن به این حقیقت مزخرف جهت بدهم. اگر بتوانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.