بغض

بغض یعنی هجوم دردی که دیگر گنجایش ماندن در دل را ندارد و همینطور بالا می آید ، بالا می آید تا به بیخ گلو برسد... بعد اشک می شود و فرو می ریزد... بغض در هر حالتی که باشد حس خوبی نیست... شرمی دارد که صاحب بغض اصلا دلش می خواهد بمیرد اما این بغض لعنتی اش نشکند.
امروز وقتی این شعر را برای مادر می خواندم بغض نمی گذاشت. بغض نمی گذاشت که بگویم  :
هر که دراین بزم مقرّب تر است.... بغض نمی گذاشت ،  کلمات را می خوردم و  با همه ی زوری که در گلو داشتم می گفتم... جام بلا.. بیشترش می دهند...
اما چشم های مادر که بارانی شد ، از خانه زدم بیرون ...  فهمیدم که گاهی بغض ها را  اشکها جواب می دهند نه حرفها.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.