خواهرانه ها

پچ پچ خواهرانه شان را که می بینم دلم  غنج می رود. بعد اشک هایشان و بغضی که دلم را می لرزاند.. مادر حرف می زند و  خاله همدردی می کند و آرام اشک می ریزد..چقدر دوستشان باید داشته باشم که در کلام بگنجد..!؟ مگر میشود  عاشقشان نشد!؟
بعد از چند دقیقه دوباره پچ پچ هایشان رنگ لبخند می شود.. گوش که تیز می کنم... من هم لبهایم کش می آید از دوران تمام نشدنی روزگارجوانیشان می گویند و بعد زمزمه هاشان تبدیل به قهقهه می شود..
با خنده هایشان من هم می خندم چه فرقی می کند  من در آن روزگار بوده ام یانه.. مهم همین حس خوب  قشنگ آرامششان است.حال دلم خوب می شود با همین گریه ها و خنده هایشان.. با همین خاطراتشان. با همین هیجان گفتگوهایشان که گاه به زمزمه تبدیل می شود
حالم خوب است مثل همین آدم هایی  که گاه می گریند و ابری می شوند و گاه مثل آفتاب دلم را گرم می کنند...
خدایا می شود این همه خوشی را کم کم از من بگیری. بگذاری کمی از این روزهایم از این آدم های خوب از این خانواده ام سهم بیشتری ببرم. قول می دهم زیاده خواهی نکنم
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.