معجزه

زل زده ام به  جسم تکیده ای که یک روز  نگاهش پر از بزرگی و صلابت بود. زل زده ام  و آرزو می کنم  که ناگهان  معجزه ای اتفاق بیفتد و  او ناگهان چشم هایش را باز کند لبخند بزند و  با همان پاهایی که دیگر نمی تواند حتی بایستد همه ی  طول و عرض هال را طی کند و  با آشفتگی و تعجب بپرسد چه اتفاقی برای من افتاده ؟ و بعد با قدمهای استوارش  دوباره روی پا ایستادن را به ما یاد بدهد...   راه برود ، بخندد، لبخند بزند. حرف بزند. حرف بزند...   آخ .. حرف بزند ! از این چند سال فراموشی اش بگوید.. ازاین همه سکوتش ...
 می شود معجزه ای اتفاق بیفتد.؟.. می شود دوباره  قامتش راست شود.؟ می شود همه چیز برگردد به 5 سال پیش .. به ده سال پیش؟ 
چشم هایم را می بندم تا اشکهای  پنهان شده در زیر پلکهایم مجال افتادن را پیدا نکند.. او همچنان خاموش  چشمهایش را بسته و من زیر لب می گویم معجزه ؟!!.. چه آرزوی محالی!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.