بی خیال دلشوره ها

یکی از روزهای خنک بهار خرداد است . قبلاً گفته بودم  خرداد خانه ی ما کم از بهشت نمی آورد.. بخصوص اینکه  حالت هم خوب باشد . دوستان و همکارانی داشته باشی که مثل خانواده ات باشند .. و روزهای آرام و ساکتی که  دغدغه ها را هی پس می زنی و  با خودت می گویی فردا در باره اش تصمیم خواهم گرفت..

 هوا آفتابی است و باد ملایمی در حال وزیدن است ... هرچند پیش بینی هواشناسی آخر هفته را باران و رگبار و رعد و برق اعلام کرده اما  مهم این است که  حالمان چطور باشد ...

ومن پشت پنجره اتاقم را که نگاه می کنم انگورهای آویخته و تازه از گل درآمده را می بینم که لبخند زنان مرا  دعوت می کنند به بهاری که پر از بهشت است و بوی خوش آن مستم می کند..  اصلا بی دلیل  خوب می شود.

امروز بیدلیل  حالم خوب است . امروز بی دلیل لبخند می زنم . امروز همکارانم با تعجب  به دیوانگی هایم  نگاه می کنند و بعد می پرسند اتفاقی افتاده ؟

و من شاد و بی خیال می خندم و سرم را تکان می دهم  که مگر قرار است اتفاقی بیفتد ... وقتی  کلی غصه و دغدغه و دلشوره و نگرانی در دلت جا خوش کرده و حالا حالا قرار نیست از گوشه ی دل تو جُم بخورد دلیلی ندارد بنشینی کنارشان و هی غصه بخوری.. خودشان آمده اند  خودشان هم خواهند رفت .. بی خیال روزگار .. بی خیال اینهمه غصه!

همین روزهاست که بساط چای آلبالویمان را در حیاط پهن کنیم :)

آسمانی ترین دوست !

دلم برای کسی تنگ است که دستم  به دستهایش نمی رسد ... روزهایی که فکر می کردم  کفتر جلد بام من شده است  سرخوش ازاین باد غرور دستش را رها کردم  مثل همان بادبادکی که از دست دخترک رها شد و به آسمان ها رفت...او هم رها شد ... سبکبال به آسمان ها پرکشید..

آخ گاهی دلم می خواهد دوباره آن روزها و آن ثانیه هایم تکرار شود.. می شود خدا؟ می شود یک روز دوباره برگردد . با همان لبخند همیشگی اش . با همان چشم های دلنوازش.. بیاید و بگوید که رفتنش یک شوخی تلخ بوده ... بیاید و  این بار هرچقدر دلش می خواهد حرف بارم کند، اصلا بیاید و  از فکرهای به قول خودش نهیلیسمش بگوید.. بگوید که دنیا پوچ اندر پوچ است ... قول می دهم   حرف امید و فردا و این مزخرفات را  نزنم که رسیده ام به همان نقطه ای که او کنار گوشم فریاد می کشید و من خود را به نشنیدن می زدم . ژست روشنفکرانه می گرفتم و  زیر بار حرفهایش که پر از درد بود نمی رفتم ..

وقتی یک روز دل شکسته از من و رنجیده از حرفهایم رفت .. بیشتر از آن که دلم به حال او بسوزد به حال زار خودم سوخت.. دلم گرفت ... رفتنش مثل مردنی بود که اولش حس نکردم .. گرم بودم ...خام بودم.  نفهمیدم که با رفتن او ... مرا هم با خودش خواهد برد ... ورفت ... یک روز هنوز به طلوع خورشید نرسیده بود که پرنده شد .. و  من چسبیدم به زمینی که فکر می کردم بهترین جای خداست... پروازش را باور نکردم .. رفت  ومرا هم با خودش برد ...چقدر قلمش را ، حرفهایش را ، دردش را  و دوست داشتنش را خواندم و شنیدم و دیدم اما  حس نکردم ... نفهمیدم ...و این نفهمیدن  بعدها درد شد ، بغض شد ، حسرت شد و نشست درست ته گلویم تا خفه ام کند ..

حالا هرشب ، در خوابهایم دنبال کسی می گردم که  یک معذرت خواهی ، یک ببخشید بزرگ بدهکارش هستم... کسی که دل به زمین و زمینی ها نداد و خیلی زود آسمانی شد..و مرا در حسرت دیدن دوباره اش زمین گیر کرد!

دوستی های ناب

گاهی در اوج مشغولیت ذهنی و شلوغی کار و حواسی که هیچ وقت سرجایش نبوده ، کسی بیاید دیدنت و آنقدر به تو  نزدیک باشد،  که حتی حرف های دلش را از چشم هایش بخوانی . دوست داری بنشیند کنارت و بعد فارغ از هر دغدغه ای که  همیشه یقه ات را سفت چسبیده و رهایت نمی کند ، آسوده خاطر به درخت های توت روبرویت خیره شوی و  همه ی وجودت گوش شود  و همینطور موسیقی کلام دلنوازش تو را به هرآنچه که دلت می خواهد ببرد.. به گذشته های دور.. به روزهایی که  به چشم برهم زدنی شدند خاطره .. و  بعد حس کنی که  چقدر حرف سد شده   است پشت دهان بسته ات ... و  چقدر خوب تو را می فهمد ... دردهای مانده در  گلویت را حرف می زنی و او  همراهت هست ، و حریر نوازش لبخندش  تو را به ماندن ، به آرامشی که نداری دعوت می کند...
و درست وقت رفتنش همه ی وجودت سپاس می شود از بودنش از داشتنش و اینکه باز هم بهانه های خوبی در زندگی هست که می شود به آن دل بست و دوستی هایی که تو را به دنیایی می کشاند که پر است از امید و آرزو و فرداها..
وقتی پاکشان از بدرقه اش برمی گردی چشم بر آسمان که می دوزی و ستاره های ساده و روشن به سبکبالی دلت لبخند می زنند، و صدای مؤذن  گوش و  قلبت را می نوازد، احساس می کنی گاهی چه زود دیر می شود...!

آن مرد در باران نیامد!

یک سال است که منتظر امروزم... یک سال است که به دلم وعده امروز را داده ام... شایدبیاید... چند روز است که در تکاپو هستیم.. حس دیگری دارم . عصر، شوق عجیبی  برای رفتن به پاهایم نیرو می دهد.. هوا سرد است . اول خرداد و این همه سرما... ابرها هی فشرده تر می شوند .. انگار دل من است که میان این همه ابر پیچیده شده است ...راه می افتم ... دوستان هم در تلاش و رفت و آمد هستند...جشن که شروع می شود چشمم به در است . باران شروع می شود ...ومن منتظرم که در باران بیاید...بیاید تا دردهایم را مثل دانه های تسبیحی به رشته بکشم و دانه دانه برایش بگویم ...!

مانده ام وقتی بیاید از کجا شروع کنم. از کدام آرزوها و دردها و ای کاش هایم که در پیچ گلویم بغض شده بگویم.. مولودی شروع می شود . در مغازه ام را بسته ام . دوست دارم وقتی میاید بادست های مهربانش در را باز کند .. باران شدت بیشتری گرفته  .. سالن پر است از آدم هایی که معلوم نیست از دست باران به  مراسم پناه آورده اند یا بخاطر جشن ... طول مغازه را قدم میزنم ...باران به سیلاب تبدیل می شود و جشن شکوهی دیگر می گیرد...

چشم هایم را به آن دورها می دوزم ... دل بهانه گیرم چکنم و چراهایش را شروع کرده است ... چرا نمی آید.. ؟ یکسااااال است که قولش را در خواب هایم از او گرفته ام .. یکسال است که  درانتظارش نشسته ام .می خواهم این بار مثل خوابهایم سکوت نشوم .. لال نشوم . حرف بزنم. اگر گفت یک بیت شعر بخوان، یک مثنوی برایش بخوانم ... می خواهم دست به دامنش بشوم.. که برایش هزار دستان غصه هایمان را بخوانم ...  از چشم های خسته و خاموش پدر بگویم. از دردهای خوابیده در کنج قلب خواهر ، از دعاهای مادر ...و هزار نذر ناگفته در چشمان منتظران!

باران هنوز می بارد و کسی نیامده است . کسی که  چند روز است عاشقانه وعده اش را به دلم داده ام ، قولش را به خواهرم ، به دستهای گشوده به آسمان مادرم و به لب های خاموش پدرم!

دلم می گیرد .. مراسم دارد تمام می شود و پشت شیشه های مغازه ام خالی شده از نگاه ها و آدم ها و حرف ها... باران دارد تمام می شود اما آن مرد خیال آمدن درباران را ندارد..دلم می گیرد... باران ریز تر می بارد و سهم من ازاین همه آرزو چند قطعه کوچک شیرینی است که به عنوان تبرک به دستم داده اند و کمی شربت..

ومن باید یکسال دیگر به انتظار آمدنش بمانم... یکسال دیگر باید به دلم قول آمدنش را بدهم ...

اما من می دانم  او می آید ... آن مرد خواهد آمد ، کسی که دستهایش پر از سخاوت باران است و چشمهایش پر از لبخند . من به آمدنش ایمان دارم ... باز هم به انتظارش خواهم نشست .. حتی اگر این انتظار تا همیشه ادامه داشته باشد!