همیشه اعتراف کرده ام آدم شلخته ای بوده ام.. خیلی به درد جارو و پارو کردن و مرتب کردن اتاق و عوض کردن دکور هم نبوده ام .. و همیشه اعتراض خانواده و دوستانم را بخاطر این بی حوصلگی هایم شنیده ام و سعی کرده ام با سکوتم خیلی خشمگینشان نکنم...
اما وقتی صحبت نوشتن و شعر و ادبیات و عکس می شود... شاید با انضباط ترین و مرتب ترین و دقیق ترین آدم روی زمین می شوم. دست خودم نیست. وقتی سیستم را روشن می کنم از همان کلیک اول همه چیز مرتب است. درایوی که مربوط به دوستان و عکس ها و فیلم ها و اشعارو خاطرات و نوشته هایم است آنقدر با دقت حتی با قید تاریخ و ماه و روز در پوشه ها قرارگرفته اند که هرکس ببیند باورش نمی شود این ها متعلق به کسی باشد که حوصله مرتب کردن حتی اتاق خودش را هم ندارد..
اما همه این ها یک طرف قضیه است .. عیب بزرگی که دارم این است که وقتی عکس یا نوشته یا نامه ای را آرشیو می کنم حتی وقتی صاحب آن عکس و نوشته ها زمان زیادی است که رفته است و خبری از او نیست باز هم نمی توانم آن را حذف کنم. من به طرز اعتیادآوری آرشیوهایم را نگه می دارم . به طرز اعتیادآوری هرچند ماه آنها را مرور می کنم .و با هر مرور آن دوباره وچند باره دلم می گیرد.. از روزهایی که رفتند . از سال هایی که گذشت .. از آدم هایی که از دلم کوچ کردند اما از آرشیو من هرگز.
چه شعرها و نوشته ها و عکس و فیلم هایی را دارم که می توانم سالها بعد آن ها را با حوصله و دقت دوباره بخوانمشان ، ببینمشان و باز دلم بیشتر بگیرد...
از اون جمعه های دلگیره . دلگیره چون عزاست.. دلگیره چون فردا هم تعطیله میشه دوتا جمعه..
دلگیره چون باز مهمون داریم و من حوصله شونو ندارم
دلگیره چون هیچ برنامه خاصی ندارم
دلگیره چون ...
خسته شدم از این همه دلیل آوردن
.. اصلا دلم گرفته ... خیلی زیاد....... و هیچ چیزی این دلتنگیمو از دلم بیرون نمی آره ..
هیچ چیز :(
شاید امروز
دست به کاری زنم که غصه سرآید :|
صدای کالسکه اش را که شنیدم فهمیدم خودش است . و نوزاد شیرین و سه چهارماهه ای که تازگی ها لبخند را بلد شده .. مادرش را که می بیند میخندد انگار حس نامرئی و وصف ناشدنی بین او و مادرش برقرار است . رمز و رازی که فقط مادر و کودک می فهمند چیست.
به چشمهای مادر که نگاه می کنم . غم سنگینی را حس می کنم سرم را تکان می دهم و به علامت سوال که یعنی چیزی شده ؟ که مطمئنم چیزی شده ، چشم هایش را نگاه می کنم لبهایش می لرزد و بغض می کند بچه را از آغوشش می گیرم و کنارم می نشیند . تا می نشیند هق هق گریه اش هوا می رود.. حرف می زند. و گریه می کند و من به پسرش که نگاه می کنم ته دلم چیزی مثل سوزش را حس می کنم.. مگر این بچه چقدر عمر کرده که از حالا باید شاهد گریه های دردآلود مادرش باشد... مادر گریه می کند و بچه چهارماهه خیره به او می خندد شاید فکر می کند مادرش شوخی اش گرفته و دارد برایش شکلک درمی آورد..
سکوت می کنم .. جز این چاره ای ندارم .. باید حرف بزند. گیج شده . گم شده در زندگی که انگار هنوز شروع نشده دارد به پایانش می رسد... به روزهای گذشته و سالهای قبل که فکر می کنم ، گریه ام می گیرد ... عاشق تر از او و همسرش انگار کسی دراین شهر نبود ... چه سختی هایی که با هم کشیدند و تحمل کردند تا به امروز رسیدند.
زن بیچاره پا به پای مردش کار کرد و از خیلی توقعات و خواستن هایش گذشت تا به امروز برسد و حالا....
کودکش بیتاب شده . انگار باور کرده است که مادرش قصد ندارد با او بازی کند.. قصد ندارد به او بخندد ... بغض مادر سنگین تر از این حرفهاست...
حرفهایش هنوز تمام نشده که مشتری می آید و او با دلی شکسته بچه را در آغوش می فشارد و خداحافظی می کند... کمکش می کنم تا کالسکه بچه را توی پیاده رو بگذارد .. دلش مثل ابرهای سنگین بهار گرفته و من نگران از آینده ای که پسرکوچکش باید تجربه کند... کودکی که هنوز کودکی اش را شروع نکرده است:(