آرشیو سیستم من !

همیشه اعتراف کرده ام آدم شلخته ای بوده ام.. خیلی به درد جارو و پارو کردن و مرتب کردن اتاق و  عوض کردن دکور هم نبوده ام .. و همیشه اعتراض خانواده و دوستانم را بخاطر این بی حوصلگی هایم شنیده ام و سعی کرده ام  با سکوتم خیلی خشمگینشان نکنم...

اما وقتی صحبت نوشتن و شعر و ادبیات و عکس می شود... شاید با انضباط ترین و مرتب ترین و دقیق ترین آدم روی زمین می شوم. دست خودم نیست. وقتی سیستم را روشن می کنم از همان  کلیک اول  همه چیز مرتب است.  درایوی که مربوط به دوستان و عکس ها و  فیلم ها و اشعارو خاطرات و نوشته هایم است آنقدر با دقت  حتی با قید تاریخ و ماه و روز  در پوشه ها  قرارگرفته اند که هرکس ببیند باورش نمی شود این ها متعلق به کسی باشد که حوصله مرتب کردن حتی اتاق خودش را هم ندارد..

اما همه این ها یک طرف قضیه است .. عیب بزرگی که دارم این است که وقتی عکس یا نوشته یا نامه ای را آرشیو می کنم  حتی وقتی صاحب آن عکس و نوشته ها زمان زیادی است که رفته است و خبری از او نیست باز هم  نمی توانم آن را حذف کنم. من به طرز اعتیادآوری آرشیوهایم را نگه می دارم . به طرز اعتیادآوری هرچند ماه آنها را مرور می کنم .و با هر مرور آن  دوباره وچند باره دلم می گیرد.. از روزهایی که رفتند . از سال هایی که گذشت .. از آدم هایی که  از دلم کوچ کردند اما از آرشیو من هرگز.

 چه شعرها و نوشته ها و عکس و فیلم  هایی را دارم که می توانم  سالها بعد آن ها را با حوصله و دقت دوباره بخوانمشان ، ببینمشان و باز دلم بیشتر بگیرد...

رمضان آن سالها ...

 شبهای  ماه رمضان است و یادآور هزار و یک خاطره خوب . یادآور آن سحرهای و سحری ها .. وقتی  صدای اللهم انی اسئلک  از رادیوی قدیمی مادر پخش می شد و ما با چشم های نیمه بسته و با میلی که به خوردن نداشتیم سر سفره ی سحری می نشستیم ..آخ که چقدر جمع مان جمع بود  خواهر برادر ، پدر که دائم سفارش می کرد نوشیدنی و چای یادتان نرود فردا تشنه می شوید .. و ما با بی اشتهایی تمام غذایمان را نصفه نیمه می خوردیم و بعد وقت اذان با حسی که شبیه هیچ چیز نبود دو رکعت نمازمان را  با عشق می خواندیم و تا روشنای صبح  بیدارخوابی به سرمان می زد ... تا دوباره به خواب برویم .
وافطارمان  وقتی دیگر جانی در بدن نداشتیم و لحظه های عرفانی ربنای شجریان گوش دلمان را نوازش می کرد بازهم دور هم بودیم .. پدر چایی اش را  با دعایی زیر لب می نوشید و مادر با همه تشنگی و گرسنگی اش اول سهم ما را می داد..
 آخ چه روزها و شبهایی را هرچند سخت اما پر از خاطره گذراندیم . وقتی پدر با لبهای خشکیده  از مزرعه می آمد و من چقدر غصه اش را می خوردم که تاعصر  نمی تواند این همه عطش را تحمل کند..
چه خاطرات رنگینی بود مثل سفره ی افطارمان.. مثل دعاها و نمازها و مسجدها و قرآن بر سرگرفتن هایمان پر از  راز بود پر از عشق ....
و  امشب نه از آن تب و تاب بیداری و سحر خبری هست و نه از افطارهای رنگارنگ فردا..
 این روزها  پدر حتی یادش نمی آید ماه رمضان دوباره آمده است تا روزهای  آدم ها را   پر ازعشق و مهربانی کند .
پدر سکوت کرده است .. سکوتی آزاردهنده و تلخ.. پدر فراموش کرده است که آن سالها به اعتماد و تکیه بر شانه هایش روزه هایمان بی هیچ دغدغه ای به افطار می رسید .
و چشم های خسته ی مادر که دلش می خواهد مثل آن شب ها که ما در خواب ناز بودیم و او  با شتاب برنج و خورشت را قبل از بیداری ما آماده می کرد تا وقتی بیدار می شویم غذای تازه  مادر را بخوریم ...حالا غمگین است ... و  دلشکسته و آرزومند آن سالها..
امشب دلم می خواهد  برایمان دعا کنید برای آن ها یی که دیگر توان گرفتن روزه را ندارند که دیگر سفره هایشان نه عطر وبوی برنج دم کشیده سحر را دارد و نه شوق رسیدن به افطار را 
دعا کنید  ما هم هرچند دور ، اما گوشه ای ازاین ماه  مهربان را سهیم باشیم .. التماس دعا

خسته از دنیای مجازی

گاهی آنقدر در تکرار  اسیر می شوم که دلم می خواهد همه ی داشتن ها و بودنهایم را با فشردن یک کلید خاموش کنم.. داشتن هایی که جز درد برایم چیزی نیاورده و بودن هایی که جز دردسر چیزی نداشته است.
همه چیز دارد تکرار می شود. همه حرفها ، از دردهایی است که شاید یک صدمش را هم ندیده و نچشیده باشیم.. ما فقط بلدیم حرف بزنیم و شکایت کنیم. بلدیم از دوری ها و غم ها و غصه های خیالی با بهترین  ادبیات و واژه ها بنویسیم.. اما به خود واقعی مان که می رسیم حس می کنیم خالی هستیم. خالی از حرف ، خالی از درک. ما خودمان را هیچوقت بلد نشدیم ...
گاهی دلم می خواهد برگردم به ده سال قبل به  بیست سال قبل اصلا به صدسال قبل و  دنیا را با چشم های پدر بزرگ و مادر بزرگ ببینم... دنیایی پر از سادگی و یکرنگی.
 باغی بزرگ بود و عمارت کلاه فرنگی که از چهار طرف به درختان  سپیدار و بلوط و سیب و تو ت و گردو باز می شد... و مادر بزرگ باچارقد زیبایی که موهای بافته شده اش از زیر آن بیرون زده بود روی مخدعه می نشست و پدر بزرگ با آن ابهت و  هیبت همیشگی اش و کت و شلوار و کلاه  شاپویش درآن باغ درندشت قدم می زد... و دهها کنیز و نوکر و باغبان که در باغ رفت و آمد می کردند.. اما همه ی آن کبکبه و دبدبه پر از سادگی و عطوفت و صداقت بود.
مادرم می گفت : ارباب و نوکر نداشتیم همه شان خواهر و برادر ما بودند .. خانه ها کوچک بود و دل ها بزرگ .. آدمها زیاد بودند و دلها  بزرگ تر..
مادرم می گفت : با درشکه ی محمدعلی ییلاق قشلاق می کردیم ... زمستان ها در شهر بودیم و تابستان ها در باغ. وقت کوچ وسایل لازم را توی درشکه محمدعلی می گذاشتیم و ما را می برد باغ ...و ما بچه ها چه شوقی داشتیم برای رسیدن به باغی که مثل بهشت بود.
آخ مادر ، چه روزهای خوبی را شما دیدید و ما مثل رمان های قدیمی و فیلم های خش دار و سیاه و سفید در ذهنمان هی مرور می کنیم تا شاید کمی از آن همه احساس شما را درک کنیم.
این روزها خانه هایمان بزرگ است و دل هایمان آن قدر کوچک که در درندشت اتاق ها گم می شود.
 این روزها حتی با خواهر و برادر هم  غریبه شده ایم چه رسد به غریبه ها ..
 این روزها سادگی مان گم شده ، فقط بلدیم سرمان را توی گوشی هایمان فرو ببریم و هی حرف ها و  حرف های تکراری را در ذهنمان تکرار کنیم. و هی مثل کلاغ از این گروه به آن گروه خبرها را ببریم و  بخندیم و  بعد هم سرمان را فیلسوفانه تکان دهیم که وقت طلاست .. باید ارزش وقت را بیشتر ازاین ها دانست.. 
سالها از آن روزهایی که قدر وقت را می دانستند گذشته است .. نه از باغ اثری مانده نه از آدم های آن زمان. اگر هم مانده باشند آنقدر غرق در  مشکلات زندگی و دنیای مجازی شده اند که باورشان نمی شود  همان آدم ها باشند.
حالا جای آن باغ دهها خیابان و مغازه و خانه مثل قارچ روییده است .. و از آن همه خاطرات تنها نَقل های شیرین و خاطرات ماندگار مادر به جا مانده است ...  تنها کسی که هنوز بوی قدیم را می دهد . بوی بلوط های کنار دیوار باغ ، بوی خاطراتی که  در زمان هایی نه چندان دور پر بود از زندگی ، تنها چیزی که دیگر وجود خارجی ندارد!

جمعه دلگیرو بیحوصله

از اون جمعه های دلگیره . دلگیره چون عزاست.. دلگیره چون فردا هم تعطیله میشه دوتا جمعه..

 دلگیره چون باز مهمون داریم و من حوصله شونو ندارم

دلگیره چون هیچ برنامه خاصی ندارم

 دلگیره چون ...

 خسته شدم از این همه دلیل آوردن

 .. اصلا دلم گرفته ...  خیلی زیاد....... و هیچ چیزی  این دلتنگیمو از دلم بیرون نمی آره ..

هیچ چیز  :(

  شاید امروز

دست به کاری زنم که غصه سرآید :|

ابرهای سنگین دلش !

صدای کالسکه اش را که شنیدم  فهمیدم  خودش است . و نوزاد شیرین و سه  چهارماهه ای  که تازگی ها لبخند را بلد شده .. مادرش را که می بیند میخندد انگار حس نامرئی و وصف ناشدنی  بین او  و مادرش برقرار است . رمز و رازی که فقط مادر و کودک می فهمند چیست.

 به چشمهای مادر که نگاه می کنم . غم سنگینی را حس می کنم سرم   را تکان می دهم و به علامت سوال که یعنی چیزی شده ؟  که مطمئنم چیزی شده  ، چشم هایش را نگاه می کنم  لبهایش می لرزد و بغض می کند بچه را از آغوشش می گیرم و کنارم می نشیند . تا می نشیند هق هق گریه اش هوا می رود.. حرف می زند. و گریه می کند و من به  پسرش که نگاه می کنم ته دلم چیزی مثل سوزش را حس می کنم.. مگر این بچه چقدر عمر کرده که از حالا باید شاهد گریه های دردآلود مادرش باشد... مادر گریه می کند و بچه چهارماهه خیره به او می خندد شاید فکر می کند مادرش شوخی اش گرفته و دارد برایش شکلک درمی آورد..

سکوت می کنم .. جز این چاره ای ندارم .. باید حرف بزند. گیج شده . گم شده در زندگی که انگار هنوز شروع نشده دارد به پایانش می رسد... به روزهای گذشته و سالهای قبل که فکر می کنم  ، گریه ام می گیرد ... عاشق تر از او و همسرش انگار کسی دراین شهر نبود ... چه سختی هایی که با هم کشیدند و تحمل کردند تا به امروز رسیدند.

زن بیچاره پا به پای مردش کار کرد و از خیلی توقعات و خواستن هایش گذشت تا به امروز برسد و  حالا....

 کودکش  بیتاب شده . انگار باور کرده است که مادرش قصد ندارد با او بازی کند.. قصد ندارد به او بخندد ... بغض مادر  سنگین تر از این حرفهاست...

حرفهایش هنوز تمام نشده که مشتری می آید و او با دلی شکسته بچه را در آغوش می فشارد و خداحافظی می کند...  کمکش می کنم تا کالسکه بچه را توی  پیاده رو بگذارد .. دلش مثل ابرهای سنگین بهار گرفته  و من نگران از آینده ای که پسرکوچکش باید تجربه کند... کودکی که هنوز کودکی اش را شروع نکرده است:(