دعا

بعد از سه ماه دیدمش  لاغر شده بود اما چشم هایش همان درخشش همیشگی را داشت ...میز را دور زد و  درست نشست کنار من .. جایش محفوظ بود و  خودش خوب می داند چقدر در دلم  جایش محفوظ تر است... هنوز زبان به گلایه باز نکرده بودم که خودش به حرف آمد ، گفت نبودم ، گفت این ترم را اصلا نیستم ... نگران  فقط نگاهش می کردم. اصولاً در بدترین یا بهترین شرایط  هیچوقت نگرانی ام را آشکار نمی کنم می خواهم  طرف مقابلم خودش حرف بزند... وقتی گفت مادرم بیمار است ... چشم هایش مات شد، برق نمی زد و این علامت خوبی نبود. گفت احتمالا تومور بدخیم دارد  وهنوز باید منتظر آزمایش و جواب پزشکش شد.. دلم گرفت . هجمه ای از درد همه وجودم را در هم فشرد و همه گذشته دردناک و تجربه های نزدیک من با این بیماری هولناک  جلوی چشمم مثل سریالی کش دار و عذاب آور به نمایش درآمد..

سعی کردم  آرامش کنم.. از خدا گفتم از توکل به او . از باوری که  که اسمش معجزه است.. از اینکه با بیمار  و بیماری اش باید کنار بیایید حتی اگر می دانید نتیجه ای  ندارد.. گفتم که من همه این ها را دیده ام و حس کرده ام.. گفتم که  هنوز به جواب قطعی نرسیده  واویلا و شیون قبل از مرگ راه نیندازید . بگذارید زندگی طبیعی اش را بکند.. چشم هایم را بسته بودم و تنهایی و درد گذشته هایمان همینطور مرور می شد..

وقتی چشم باز کردم .. نگاهش همان برق گذشته را داشت .. همان مهربانی و همان  امید و دل من که در درون می گریست..

وقتی رفت برایش آرزو کردم که  از خدا و ازاین روزهای خوب خدا شفای مادرش را بگیرد... ومادرش را که هنوز به  مرز 60 سالگی نرسیده را نجات دهد..

وقتی رفت چشم هایم به اشک نشسته بود و با صدای اذان که از مسجد پخش می شد در هم آمیخته بود.. بیایید دعا کنیم   تا   ایمانمان  برای باور کردن معجزه  قوی تر شود  و بیایید خود را بسپاریم به دستهای مهربان  خدایی که نزدیک تر از گردن به ماست که اگر می خواهد شفا دهد از رحمتش است و اگر نه حتما حکمتش چنین خواسته است!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.