شش سال لعنتی ...

به کابوس می ماند این شش سال لعنتی... اصلاً گاهی آرزو می کنم برگردم به همان روزها که با شوق و ذوق پاکت زرد رنگ پیامک روی گوشی نوکیای قدیمی ام چشمک می زد و از دوستی یا دخترخاله ای  حرفی ، طنزی ، نوشته ی ادبی می رسید و من بعضی ها را که دوست داشتم  توی بایگانی ام  ذخیره اش می کردم و وقت بیکاری ام گاهی سراغشان می رفتم.. آخ چه قدر کیف داشت وقتی دوباره پیغام ها و شعرها و حرف ها را می خواندم...

اما تکنولوژی و علم که همینطور دست روی دست نمی گذارد تا ما همچنان در توقفمان کیفور شویم ... یکهو  گفتند چه نشسته اید که امکانی برای  تلفن های همراه آمده است که می توانید عکس هم بفرستید . مثل همان سریال های پلیسی و اف بی آیی امریکایی ، اگر اشتباه نکنم سریال 24 بود . آخ چه  قدرآرزو می کردم  کاش ما هم می توانستیم ازاین امکانات داشته باشیم و هی تند و تند عکس بفرستیم  اسمش mms بود از اسمش خوشم نمی آمد مرا به یاد  بیماری ms می انداخت . همان مریضی که یکی دوتا از دوستان شاعر و هنرمندم را گرفتار پنجه های بیرحم خود کرده بود... اما انگار این آخر خوشی هایمان نبود... ناگهان اسم جدیدی را  شنیدیم آندروید .. یا اندروید ... اسم سنگینی بود و کاربردش را نمی دانستیم ... خیلی سال نگذشته بود که گوشی ها بزرگ تر شد و چشم هایمان تنگ تر ...  و دل هایمان  کوچکتر و دنیایمان بزرگتر ...یادم هست وقتی  اولین بار که ازاین گوشی های بزرگ را دیدم حسابی جاخوردم  لب به دندان گزیدم وبا خودم گفتم خجالت نمی کشند این چه دسته هاونی است که با آن حرف می زنند... بعدتر فهمیدم که اسمش تبلت است .. به چندماه نکشید که ما هم مثل آن ها ویر کردیم ، داشته باشیم از تکنولوژی عقب نمانیم ... گرفتیم  و اولش اصلا  نمی دانستیم باید با آن چه کنیم. بازی ؟ تماس تلفنی که اصلن معلوم نبود از کجایش باید حرف بزنیم و از کجایش بشنویم ؟! اما علم باهوش تر ازاین حرف ها بود... خب علم علم است دیگر . از اسمش معلوم است که هوشش بالاتر از ماست.. حتی اگر هوشش سیاه باشد و روزگارمان را سیاه کند.

 با کوچکتر شدن دل هایمان هی این دستگاه ها بزرگترشد، دوری و دوستی شد رسم ما ، و ما هی از هم دورتر شدیم ... ما که  هر چند هفته یکبار همدیگر را در دنیای واقعی می دیدیم  حالا به لطف این دستگاه لعنتی هرشب با هم حرف می زدیم ..چه فرقی می کرد چه به هم بگوییم. چرت و پرت می گفتیم و خوش بودیم که زندگی مان رنگ دیگری به خود گرفته است... خوشحال بودیم  شوق داشتیم  که چقدر خوب که همیشه کنار همیم و با هم حرف می زنیم ... اما این کنار هم بودن ها ، دلمان را زد.. دلزده شدیم از این همه نزدیک بودن های دور و دور بودن های نزدیک ...

کم کم گروه ها رنگ باخت، دوستی ها جای خود را داد به حرف ها و تهمت ها و غیبت ها و عشق های زشت مجازی و خیانت ها و دعواها و دل شکستن ها و حرف های پوچ و جوک های  بی مزه ای که روزی هزار بار باید می خواندی و شکلک مسخره ی را می گذاشتی که یعنی خیلی بامزه است...زندگی مان شد  وقت تلف کردن روزها و شب بیداری های مسخره مان.. دوستی ها و مهربانی هایمان فقط با انگشت شستمان لایک می خورد و از دل  بیچاره مان کسی خبر نداشت ... گروه ها تاریخ مصرفشان زود سر آمد... حوصله ها سریده بود.. اما هنوز علم و تکنولوژی با ما کار داشت و ولکنمان نبود... کانال از ناکجا آباد پیدایش شد و حالا دیگر همان لایک خشک و خالی  را هم نمی توانستیم بزنیم. همه چیز شد اجبار به سکوت و خواندن به اجبار و .... 

دور شده ایم از هم ... و این دوری ها لعنتی ترین هدیه تگنولوژی به ما بود... کاش هیچوقت ، هیچوقت دنیای مجازی به دنیای ما راه پیدا نمی کرد .. و نوشتن و قلم همان که دکتر شریعتی توتمش خواند را در هیاهوی این همه مجازیت و دروغ گم نمی کردیم . همه چیز شد مجازی ، عشق ها ، دوستی ها ، مهربانی ها...

لعنت به سال 88 .. لعنت به اولین چراغ وایفایی که در خانه مان  روشن شد .. لعنت به اولین سلام مجازی ... لعنت به این همه دروغ !

دلم خیلی گرفته ..  از خودم ... از خود بی عرضه ام که بارها خواستم قید همه ی مجازیتم را بزنم و نشد و نشد و نمی شود  که نمی شود!!

نیم روز خوب و شلوغ:)

از خواب می پرم، چه خواب های خوبی  همه اش پر است از آرامش... صدای زنگ گوشی به من می فهماند که بیدارم و  باید بازهم دوندگی هایم را شروع کنم... سفارش مشتری را باید انجام دهم ... هوا بهاری است شاید از بهار هم آن طرف تر ... گرمای بی سابقه ای حاکم شده .. و من نگران درخت سیب حیاطم که نکند شکوفه بدهد . نکند گل کند و بعد باز دست بیرحم  سرما ،  بخشکاندش مثل همه سالهایی که روی شکوفه ها یش برف نشاند و سیاهش کرد مثل سرنوشت گره خورده در سیاهی من!

راه می افتم . باید برگ تذهیب بگیرم .. کلی کار دارم .. با عجله خودم را به لوازم التحریر می رسانم .. چند قلم دیگر هم به خرید هایم اضافه می کنم و کارت بی زبان را می دهم تا پولش را کم کند.. با عجله  درآن شلوغی  تبلیغات و سروصدای مهیب آهنگ ها و سرودها و جان فدا کردن ها و قربان صدقه رفتن ها برای کاندیداهای مجلس خودم را به مغازه می رسانم.. همین که جا به جا می شوم ... یکی از دوستان خوبم که استاد دانشگاه است می آید می نشینیم حرف می زنیم و کمی که کارهایش را ردیف می کنم. بین کار گوشی دوباره زنگ می خورد... از بانک است . بانکی که حساب دارم ... دلم فرو می ریزد  نکند برنده شده ام ... اما شانس ما  سیاه تر ازاین حرفهاست... می گوید کارتی پیدا شده که اسم شما رویش نوشته شده بیایید  ببرید.. به مغزم فشار می آوردم ... من کارت بانکی ام را کجا گم کرده ام که سر از بانک درآورده .... یکهو یادم می آید  وقت خرید برگه ها  اصلا نفهمیدم کارت را کجا انداختم... به احترام استاد عزیز ادبیات که ارادت خاصی هم به ایشان دارم ... نگرانی ام را موکول می کنم بعد از راه انداختن کار ایشان... بعد از رفتنش کیفم را می گردم ... وای  من هنوز متوجه  گم شدن کارتم نشده ام .. شیرپاک خورده ای پیدایش کرده و به بانک تحویل داده است.. به سرعت مغازه را به همکاران کناری ام می سپارم و به بانک می روم ... و می گیرم... هوووف  خدایا شکرت.. اگر گم میشد دردسر گرفتن دوباره کارت آن هم دراین شلوغی بازار و خیابان ها

ظهر می شود. چیزی دشت نکرده ام اما کلی بزرگی و مردانگی و مهربانی را امروز فهمیده ام ... فهمیده ام که انسان های بزرگواری هستند که به سرعت کارت را به صاحبش برمی گردانند. فهمیده ام که اگر دستی برای کمک به سوی کسی دراز کنی  حتما دست دیگری هست که به دادت برسد..!