زن سفیدپوش

 اصولا در خواندن رمان آدم بدشانسی بوده ام... آن هم من که صبح تا شب درگیری های ذهنی و فکری  عجیب غریبی دارم  و مالیخولیا وار هی هر روز بیشترش می کنم... دیشب وقتی رسیدم به صفحات ماورایی رمان که نصفه شب بود و من درتاریکی اتاقم با نور کم داشتم  می خواندمش.... هراس عجیبی به دلم نشست ... «مردی که تبدیل به زن شده بود با چادر سفید و غش کردن شخصیت داستان  وقتی این صحنه را می بیند..»  وحشتزده به تاریکی اطرافم خیره شده بودم و هرگوشه از اتاقم را  زنی سفیدپوش می دیدم که به من خیره شده است . و بعد تاصبح  در ذهنم هی با آن زن سفیدپوش کلنجار رفتم و  خداراشکر قدرت تخیلم هم که دیگر دراین جور وقتها چنان به کمکم می آید که  از توهم و ذهنیتم بیرون می زند و به واقعیت می رسد .. همان جا  به جان خودم قسم خوردم که دیگر رمان های اینچنینی را به  نصف شب نگذارم ... ( به جان خودم، چون شک دارم قسمم را نشکنم ) و وقتی صبح شد همه چیز با  روشنی هوا دود شد و به آسمان پرید.  و این چنین شد که یک عدد فائزه با خمیازه های کش دار با ذهنی مغشوش از کابوس دیشب و دلگرفتگی های  مخصوص به خودش  و  با هجوم  افکار مختلف پشت میز نشسته است و دارد به روزی فکر می کند که همه این زندگی اش که از کابوس هم کابوس تر است به صبح روشنی گره بخورد که دیگر هیچ  فکر آلوده ای ، ذهنش را به هم نریزد !

ریشه کن شدن

چند روزی هست که  دلم عجیب هوس رفتن و نبودن  دارد. چند روزی هست که فکر می کنم  خسته شده ام ازاین محیط های مجازی مسخره.. ازاین کانال که از همان لحظه ی   ایجادش موجی از پشیمانی همه ی وجودم را گرفت و اگر نبود دلگرمی های دوستان و اساتید  و ادیب دوستان عزیز هرگز ادامه اش نمی دادم.

امروز یکی از دوستان زنگ زد . حرف جالبی زد ... می گفت می خواهم تلگراممو  از ته ِ ته ِ ته دیلیت کنم. گفتم ... ممکن نیست مگر اینکه از وجودت ریشه کنی.

 و امروز  خودم را روبروی خودم قرار می دهم تا به تصمیم بزرگ تن دهم . همه چیز را  حذف کنم... از سیستم ، از گوشی ، از حتی  ذهنم...  باید اول ریشه اش را در وجودم بخشکانم. کار سختی است ..خیلی هم سخت است . مثل اینکه به آدم بگویند  نفس نکش کم کم  عادت می کنی ... سخت است اما عادت می کنی!  شاید هم راست می گویند نفس نکشیدن که به آخر خط رسیدن نیست تازه  شروع یک زندگی جدید است ...!فقط کمی آدم می میرد...همین!

قمار عشق ..!

می گفت دوستش دارم ...  اصلا تو فکر کن برایش می میرم  و بدون او نمی توانم زنده بمانم و  این ابراز عشق  تنها احساسی بود که نمی توانستم با منطق و دلیل قانعش کنم.. پر از شور جوانی بود. و  وقتی اسمش را می برد ناخودآگاه  چشمهایش برق می زد... دلم  شورش را می زد و دلم می خواست به او بفهمانم که همه این احساس های تند جوانی  اگر کنترل شده نباشد از ریشه جوانی اش را می سوزاند. می خواستم بگویم ... عشق  فریب است ... و پر از حرف های شیرین و کشنده... می خواستم توی  مغزش فرو ببرم  راهی را که انتخاب کرده اشتباه محض است .. اما گوشش پر  بود از نغمه های بهاری و دلفریب عشق...  و حرف های عاشقانه ای که برایش  می نوشت و او دائم سرش توی گوشی اش بود و با لبخند می خواند.. گاه آنقدر از دستش عصبانی می شدم که  دلم می خواست به زور مشت و لگد هم شده به او بفهمانم  این راه راهی نیست که می روی .. اما رفت ...

چند ماهی ندیدمش ...فکر می کنم از دستم دلخور بود  که سراغم را نمی گرفت و اگر حالی از راه دور از او می پرسیدم تنها به خوبم های لعنتی و دروغین آغشته اش می کرد و تحویلم می داد...می دانستم با خودش در باره من چه تصوری دارد ... شاید فکر می کرد من  احساس و درکی نسبت به عشق ندارم ... که ای کاش نداشتم!

او رفت و من منتظر نشستم تا برگردد.. دستهایش را رها کردم تا  رهاتر به دنبال اشتباهش برود که چاره ای نبود جز صبر کردن و منتظر ماندن . می دانستم برمی گردد. می دانستم یک روز برای   از دست دادن این عشق کودکانه اش خواهد گریست ...

و آن روز که آمد .. با شانه های فروافتاده و چشم های به گود نشسته اش ... سکوت کردم ... نیازی به سرزنشش نبود... اما می دانستم پر از حرف است . باید به او فرصت  می دادم خودش شروع به حرف زدن کند. بغض کرده بودو چشمانش پر از اشک بود و آماده ی فرو ریختن...

سرم را به  صفحه مانیتور دوختم و دستهایم بی هوا روی صفحه کلید می چرخید...

- تموم شد! همه چی تموم شد!

 سکوت کردم... اجازه دادم باز هم خودش ادامه دهد...

- لعنتی ... همه ی پسرها نامردن.. همه شون ...

و اشک هایش به هق هق تبدیل شد ... نگاهش که کردم .. متوجه شدم دارد چشم هایش را از من پنهان می کند. نوعی شرم یا اعلام شکست از  ادعاهایی که آن روزها داشت . آرام دستش را گرفتم.. و با لبخندی  زمزمه کردم:

- همه ی ما اشتباه می کنیم... چه زود که فهمیدی... نه؟!

جوابم را نداد...و کوتاه و مختصر گفت که  معشوق بی وفایش  با دختری دیگرارتباط دارد...

سعی کردم حواسش را پرت کنم..

- خب از گذشته ها چیزی نگو... فقط مراقب خودت باش ... دوباره  توی چاهی نیفتی که نتونی از آن بیرون بیای...

نه من عمراً اگر عاشق بشم. لعنت به هرچه عشق و عاشقی ست..

وقتی رفت نفس راحتی کشیدم .. حداقل به این درک رسیده بود که عشق ها لعنتی هستند...

 چند ماه بعد دوباره دیدمش . چشم هایش برق می زد .. دعا می کردم  از عشق دوباره اش نباشد...  اما!

 باز دوباره در دامی دیگر افتاده بود. و همه خیانت ها و شب گریه ها و لعنتی بودن عشق یادش رفته بود... و من  به این فکر می کردم که مگر آدم چند بار عاشق می شود؟ اصلا عشق از منظر این جور آدم ها چه جوری است...؟

این بار سعی کردم نه نصیحتش کنم ، نه منعش و نه  هیچ...

این بار اشتباه نمی کرد... این بار حماقت می کرد و هنوز نمی فهمید !! 

سعی کردم دیگر ذهنم را درگیر این عشق های موقتی و سوزان و نافرجامش نکنم.  رهایش کردم تا در دنیای درهم و برهم  خودش، خودش به نتیجه برسد

او هم  مثل همه  آنها که وقتی عاشق می شوند همه ی زندگی شان را روی میز قمار لعنتی می گذارند و خیال می کنند  هرگز باختنی در کار نیست داشت زندگی اش را پای قمار عشق می باخت! بی هیچ ترس و نگرانی از آینده ای که می دانستم پشیمانی اولین احساس تلخی  خواهد بود که گریبانگیرش می شود.

قارچ های بی دلیل در کانالی هدف دار :)

اهل کانال یا به قول معروف چنل نبودم اما از دیروز که با کمک دوستان ایجادش کردم حس می کنم خیابان یک طرفه هم می تواند جالب باشد. خیابانی که تنها عابرش تو باشی و دیگران تماشایت کنند و تو را بخوانند و تو هی میدان داری کنی گذشته از شوخی آدرس کانال من است .. البته سهمم فقط انتقال اطلاعات دوستان و معرفی همشهریان ادیب و هنرمندم است وگرنه اسمم ادمین است  و اهل مدیر بازی نیستم. من هم از مطالعه نوشته های دوستان لذت می برم شما هم به ما ملحق شوید اسمش  قارچ های بی دلیل  است!

https://telegram.me/gharchhaie_bidalil

 این آدرس رو کلیک راست کنید open link   رو بزنین

بهشت..

 دیشب خواب بهشت را دیدم .... چه قدر هم سخت بودن رفتن به بهشت... اما وقتی پنجره های اتاق را باز کردم طبیعت فوق العاده ای را دیدم ... همیشگی بود و خوب. احساس آرامش عجیبی داشتم ... حس می کردم که به هیچ کس و هیچ جا فکر نمی کنم . و هیچ چیز آرامشم را به هم نمی زند...  بهشت انگار آرامش دلم بود!