شیمی درمانی!

امروز وقتی شنیدم علی شیمی درمانی می کند. و سرطان معده دارد . دلم یکهو لرزید . ازاین معده دردهای وحشتناکی که هر روز چند بار سراغم می آید و من بی توجه به آن فقط دارم زندگی می کنم. ازاینکه فاصله بین زندگی و مرگ خیلی کوتاه است به اندازه  چند دوره دردناک شیمی درمانی... این روزها شیمی درمانی همه ذهنم را آلوده کرده است:(

حس خوشبختی

وقتی از دلهره و نگرانی  همیشگی اول برج  شب را کلی از این دنده به آن دنده بشوی   و بعد صبح در حالی که باید اجاره مغازه ات را سر وقت بدهی  ازاینکه  نگران چشم های خسته و فشار بالای مادر باشی و در حالی که نگران عصبی شدن های موج وار پدر .. خودت را بکشانی به خیابان سرد و پیاده روی همیشگی ات..  ناگهان  بعد ازمدت ها چشمت روشن شود به  پولی که بعد از چندماه بالاخره به دستت می رسد و مشکل مالی ات را هرچند کوتاه و موقت حل کند و هنوز در کیفور  این پول مانده ای که  از مادر خبر برسد که حالش خوب است و  بهتر از آن اینکه زنگ بزنی به تعمیرکار دستگاه فتوکپی ات و او اطمینان بدهد که هزینه اش خیلی بالا نیست .. و باز بهتر از آن در خبرها بخوانی که پول خورده شده ات در فلان قرض الحسنه که یکسال خونت را در شیشه کردند در شرف برگشتن است و بعدترش برگردی خانه و پدر را  برای اولین بار آرام و بدون عصبانیت و اخم ببینی  و  ناگهان دوستت که از راه دور آمده است و قرار است برگردد برای خداحافظی  به تو زنگ بزند و نیم ساعت تمام حرف بزنی و کلی روحیه اش را بالا ببری و حتی صدای خنده هایش را از آن طرف گوشی بشنوی  .... همه این ها در یک نیمروز اتفاق بیفتد چه حالی پیدا می کنی؟! آیا حس خوشبختی جز این است..!؟  آرامش .. کنار خانواده  و  دوستان  و همکاران ... من که بیشتر ازاین چیزی از خدا نمی خواهم :)