رویاهای ناتمام!

 میان همهمه باد پاییزی و سرمای زودرس زمستان که  همه چیز را به  خاکستری مایل به سیاه کشانده است. در نیمه شبی از شبهای پر از کشمکش های بیهوده زندگی ام و دلهره ی فردایی که مثل همیشه خواهد بود... فقط چشم به امشبم دوخته ام و همین آرامش چند ساعته ای که روی تختم ولو  شوم و با گوشی نوکیای قدیمی ام رمان بخوانم و توی دنیای شخصیت هایم غرق  شوم... این روزها دلخوشی هایم چقدر حقیر شده اند ... این روزها چقدر آرزوهایم ، رویاهایم کوچک شده اند. به اندازه یک روز ، نه شاید حتی  به اندازه یک نیم روز  داشتن آرامش  و داشتن پدری که که حتی مادرم را هم نمی شناسد . بیخودی عصبانی می شود. ومادری که  لجبازانه عصبانیتش را تشدید می کند ومن مانده ام نگران قلب مادر باشم یا نگران  اعصاب پدر....و نگران یتیمی یکهویی دلم که نه دیگر پدر می شناسدش و نه مادر حوصله اش را دارد...

این روزها رویاهایم دیگر رنگی نیستند. این روزها فقط می خواهم بگذرند  ، بگذرند  و تمام شوند... دیگر چه فرقی می کند با تمام شدن روزهایم روزگارم هم تمام شوند. دیگر چه فرقی می کند با گذشتن روزها و شب هایم عمرم  هم بگذرد. مهم  رویاهایم بود که تمام شدند و آرزوهایی که هیچ وقت به آخر نرسیدند...

نفرت

 گاهی  فکر می کنم ماکزیمم نفرت آدم از یک نفر چقدر باید باشد... گاهی با خودم می گویم خب به جهنم که هست ، وجود دارد ، زندگی می کند. چرت و پرت می گوید. تو را سنه نه! نه می بینیش. نه حوصله داری پی گیرش باشی پس چرا انقدر حرص می خوری... اما دست خودم نیست  اصلا نمیدانم بذر نفرت را چه کسی و کجا به دلم پاشید که ازآنها به اندازه همه عمرم نفرت دارم ... و از کسانی که هنوز دوستش دارند بدم می آید...

نفرت حس خوبی نیست . اول خودت را از بین می برد  و دوم باز خودت را .. اما نمیتوانم.. من توی همه عمرم از کسی متنفر نبودم. یادم نمی آید از کسی متنفر باشم. اصلا من دلش را نداشتم  از کسی تنفر داشته باشم ... تلخ تر اینکه معنی نفرت را کسانی به دلم انداختند و یادم دادند که یک روز عاشقشان بوده ام.

نفرت ..

نفرت...

ازاین واژه به اندازه همه وجودم می ترسم. دراین اربعین مقدس و پاک فقط از خدا می خواهم مرا نسبت به همه آنها بی تفاوت کند. آمین !

دنیای این روزهای من !

بعد از 24 ساعت ِ پر تنش و پر از کشمکش هایی که یک سرش پدرم  بود و سر دیگرش مادرم ..و برزخی که انگار پایان نداشت. بعد از 24 ساعت معده درد شدید و عصبی شدن و  بعد از 24 ساعت از هیچ کجای دنیا سر در نیاوردن  در آرامشی هرچند موقت پشت میزم توی اتاقم نشسته ام... و به فردایی فکر می کنم که دوباره همین سناریو  تکرار  می شود  اما روی قشنگ قصه آنجاست که  محل کارم شده جای میهمانان عزیزی که هرکدام به وسعت همه دردهایم انرژی مثبت می دهند . با حرف هایی که یک عالم می شود ازآنها  قصه ساخت واقعی و واقعی و درکنار این ها جدولی است که من به کمک همکارانم مشغول حل کردنش هستیم و شاید برای ساعتی فارغ از هیاهوی  جنگ گونه ی زندگی ام بشوم.

همه این ها زندگی است . حتی وقتی من دور از چشم دلم یواشکی به سایت هایی سر می زنم که بانی خاطراتم بوده و بعد از خواندن چند پست و یادآوری گذشته ی احمقانه ام هی حرص می خورم و به خودم فحش می دهم که باز رفتم در دنیایی که پوشالی تر از همیشه است... اما خیلی زود خودم را پیدا می کنم و باز سرم به جدولم است و دوری از کسانی که تا حد مرگ در دنیای مجازی از آن ها نفرت دارم ..دنیای این روزهای من پر از تضاد و تنش و خوب و بدهایی است که به انتها نمی رسند!



من و جدولم دنیای این روزهای من:)

آمده ام بگویم!

از آن نصف شب هایی است که  پاییز تا پشت پنجره اتاقم  رسیده است. از آن شب هایی که حس می کنم باید با خودم و با خودم و باز هم با خودم خلوت کنم... چندسال پیش .قبل از هیاهوی  شبکه های مجازی و  حضور دوستان مجازی تر... جدول مونس تنهایی هایم بود.  جدول همه ی وقتم را پر می کرد .. اما نمی دانم در بوران این همه گروه ها و شبکه ها ناگهان  همه چیز تمام شد. با همه ضربه های بزرگ و کوچکی که از همین دنیای مجازی خوردم باز هم اعتیادوار پناه بردم به گروه دیگری و سرخورده از آن گروه به گروهی دیگر ... و این چنین شد که بعد از چند سال، حالا حس می کنم از من چیزی نمانده جز اعصابی داغون و معده ای زخمی  و دلی شکسته .

آمده ام بگویم که  دیگر حوصله هیچ گروهی را ندارم ... مدت هاست که می خواهم بروم ... از این دنیایی که هیچ نداد جز زخم های کاری دل و وابستگی هایی که به قیمت نابودی آدم ها تمام شد.

آمده ام بگویم دیگر هیچ وابستگی به هیچ کس ندارم جز خانواده ام . و جز همین صفحه که گاهی دلم می گیرد و می آیم و می نویسم هرچند مخاطبی ندارم . هرچند اینجا هم مثل همیشه تنها هستم . و تنها خودم را می خوانم و تنها به خودم دلداری می دهم.

آمده ام بگویم .. اعتیاد به دنیای مجازی  از اعتیاد به خطرناک ترین مواد مخدر هم بدتر است . آمده ام بگویم بعد از شش سال  تازه امرو ز  نفس کشیدم و جدول حل کردم و فیلم دیدم و  با خانواده ام  حرف زدم و حسشان کردم .آمده ام بگویم هنوز هم دنیا جایی برای عشق ها و مهربانی های واقعی است. فقط باید قدم اول را محکم برداشت :)


کاپوچینو:))

 امروز از صبح با درمان گیاهی که عطار محله مان زحمتش را کشیده بود از معده درد خلاص شده بودم. پودر سبز رنگ و بد طعمی که هر روز باید دوبار توی دهنم بریزم و قورتش بدهم . صبح تا ظهر بسیار عالی بود. همه چیز همان طور بود که انتظارش را داشتم. درکنار همکاران و مهربانی و بوی هرچه دوستی بود.

عصر به دلیل نداشتن چای خشک، به پیشنهاد یکی از همکاران کاپوچینو خریدند و با تبلیغات وسیعی که کردند گفتند نیاز به شکر ندارد. ما هم ریختیم داخل لیوانمان و آب جوش را هم تویش رها کردیم . بگذریم از قاشقی که نداشتیم تا همش بزنیم ... اما چشمتان روز بد نبیند. این قهوه آماده چنان تلخ بود که حلقمان را تا ته سوزاند... هرچه اعتراض کردیم کسی پاسخ گو نبود... مجبور شدیم  چند حبه قند داخلش بریزیم :| به هرحال به ته لیوان که رسیدم قندها اثر کرده بود و شیرین شده بود.  جایتان خالی کلی خندیدیم. شب کاری ام وقتی کامل شد که دستگاه فتوکپی ام هم تعمیر شده به مغازه رسید .. شب خوبی بود. این شبها خاطرات خوبی را برای همه ما  به جا می گذارد.هرچند کسب و کارمان آنقدر کساد است که مغازه را تبدیل کرده ایم به کافی شاپ:|