عاشورای دلم!

 درسرمایی که باز دوباره انگار بعد از دو روز به شهرم برگشته پشت میزم نشسته ام و دارم  جواب ارباب رجوع را می دهم که در مغازه به سختی باز می شود . زنی تکیده با چادر رنگی و چوبی که به دست دارد وارد می شود. خدا بخیرکند باز هم گداست، چوب را که می چرخاند و از پشت پلک های خسته اش چشم  می گرداند. دقیق تر که می شوم می شناسمش .. وای !   خودش است همان که یک روز با هزار شرمندگی او را از خودم راندم چون دخلم خالی تر از چشم های  نیازمندش بود.  نزدیکش می روم وبا تعجب می پرسم کجایی؟ چرا چوب دستت گرفته ای؟ با همان چشمهایی که مردمک هایش فقط به اطراف می چرخد و انگار مرا نمی بیند می گوید :  یک چشمم آب سیاه شد و آن یکی هم  . لبهایش می لرزد و من دلم ازاین همه درد !

دستش را می گیرم. می نشیند روی صندلی .. آدرسش را می گیرم تا  مثل دفعه قبل  دچار عذاب وجدان نشوم که با گم کردنش خودم گمگشته نشوم .. هرچند دیر اما پیدایش کرده ام  و این یعنی  شاید بشود دردهایش را کمی مرهم گذاشت.

و بعد یاد این شب ها و روضه ها که می افتم و اینهمه ریخت وپاش  آن هم به نام پاک ترین و مهربان ترین آدم های  جهان ، به نام ِ امام حسین و حضرت ابوالفضل و....

دلم می گیرد.. 

پشت پلک های خیسم رفتنش را با قامتی خمیده و با چهره ای تکیده به تماشا می نشینم... انگاردلم عاشوراست و پیشانی ام محرم!

نظرات 2 + ارسال نظر
دلارام شنبه 2 آبان 1394 ساعت 19:58

ناراحت نباش خب تو هم گرفتاری. هرقدر که از دستت برمیاد انجام میدی
منظورم موسسه ای مسجدی چیزی بود

من به هیچ موسسه خیریه ای اعتقاد ندارم . باور می کنی موسسات خیریه از مال دیگران به اسم خودشون دارن کار خیر می کنن ... خدا بزرگه دلارام عزیزم

دلارام شنبه 2 آبان 1394 ساعت 13:29

اگه بشه یه سری خیر بهش کمک کنن خیلی خوب میشه چون تو هم حتما به اندازه ای که نیازشو رفع کنه نداری

واقعن این روزا دست و بالم تنگه.. اون وقتا خیلی کمک می کردم حتی میرفتم خونه شون ... ولی لعنت به این وضعیت اقتصادی ما .. کاش یه روز اونقدر داشته باشم که دیگه اینا طعم فقر رو نکشن:(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.