خنده - گریه

 آخرین باری که خندیدم یادم نیست. به مغزم که فشار می آورم تنها خنده های عمیق کودکی ام را به یاد می آورم ... وتلخ تر اینکه  همه ی گریه های تلخ و از ته ِ دلم را مو به مو از برم ... وقتی عزیز ترین  عزیزم جلوی چشمم پرپر زد و من با التماس از او می خواستم برای یک لحظه تنها یک لحظه چشم هایش را باز کند و نمیرد .. اما او انگار خسته بود از دنیایی که مجبور بودیم بمانیم و نفس بکشیم او نفس را در سینه ی بیمارش  حبس کرد و رفت... بعداز او دیگرحتی لبخند هم از لبهایم گریزان شد .

آخرین بار یادم نیست  کی بود که  از تهِ دل خندیدم .. اما  آخرین بارهای گریه هایم همینطور تکرار شد در بُعد زمانی که دلشوره حرف اول را می زد وقتی چمدان به دست از تنها مأمن آرامشم داشتم  با گریه می گریختم و اگر نبود دستهای قلاب شده  مادر پای چمدان، شاید برای همیشه از آن وضعیت خلاص میشدم اما پاهایم سست شد از چشمان بارانی مادرم و من تلخ ترین ضجه هایم را در اتاق کوچکم بر دیواری خالی کردم که همیشه بهترین همراز من بود.

آخرین بار.. آخرین بار ... این گریه ها که به آخر نمی رسند . همیشه برای گریه کردن  بهانه هست .. همیشه برای  رنجمویه ها آنقدر فرصت هست  که دانه دانه اش را در ذهنت کنار هم بچینی و برجی از غم واره ها را به آسمان بفرستی .

و خنده در این آشفته بازاردلتنگی و   تنهایی و رنج و خیانت و دروغ و نفرت انگار در سرداب خانه ای قدیمی ، در پنهان ترین و تاریک ترین قسمت ذهنت جاخوش کرده و تو  ویران تر از همیشه باید به انتظارش موهایت را سفید کنی و دنیایت را سیاه ببینی ! 

نظرات 1 + ارسال نظر
دلارام پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 01:02

شرایط خیلی خوبی نیست ولی فائزه جان مگه چقد فرصت داریم برای زندگی؟

هیچ فرصتی نداریم .. از ثانیه بعدمون هم بی خبریم :((

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.