چهارشنبه ی اردیبهشت نود بود. عصر غمگینی بود و من روی پله ها با صمیمی ترین دوستم تلفنی حرف می زدم . درست یادم هست که حرف ما به بحث کشیده شد و گوشی را قطع کرد.. وبعد صدای مسخره ی زنی که دایم می گفت: شماره مشترک مورد نظر خاموش می باشد... و فردای همان عصر غمگین. ناگهان از شدت درد از خواب بیدار شدم حس می کردم با کلنگ افتاده اند به جان پهلوی راستم یا شاید هم چپم نمیدانم فقط می دانم درد می کشیدم و وقتی جواب سونوگرافی را زن داداشم که بر حسب اتفاق پزشک کشیک درمانگاه هم بود دید با لبخندی شاید غمگین گفت: سنگ کلیه است! و بیرحمانه تر از قبل گفت که بیشتر ازاین ها باید درد بکشی ومن یک هفته تمام درد کشیدم ... درد نه از آن دردهایی که با دوتا مسکن آرام شوم.. نه ! جانم به لب رسید تا سنگ دفع شد. گاهی حس می کردم نکند نفرین همان دوستم دامنم را گرفته باشد.. درد می کشیدم و هربار که شماره اش را می گرفتم تنها صدای جیغ مانند زنی بود که می گفت شماره مشترک مورد نظر خاموش می باشد!! وقتی در خیابان تا شده و مچاله از بازوی برادرم آویزان شده بودم و راه مطب تا خانه را دولا می رفتم ، نگران دوستم بودم . نگران کسی که شاید دراین دو هفته حتی یک بار هم به یادم نبود!
دو هفته گذشت . من دوباره به زندگی برگشتم . دیگر گوشه کاناپه مشت به دیوار نمی زدم . دیگر دست های مادرم را چنگ نمی زدم .سنگ دفع شده بود . دوستم دوباره برگشت. همان شبی که با صدایی شاد از کنار دریا با من حرف میزد و هرگز نفهمید من درکنار درد کلیه ام که تا مرز مرگ رفته بودم چقدر نگرانش بوده ام... دیگر دوستش نداشتم .. دیگر صمیمیت ما رنگ باخته بود و یک روز مثل همان صدای بی احساس آن زن که دایم از خاموشی گوشی اش می گفت: بی مقدمه گفتم که دیگر دوستی ما به پایان رسیده .... چهارسال گذشت و سخت ترین روزهایم همان دو هفته بود .. همان دو هفته ای که دوستی ها برایم معنایش را از دست داد...دوستی ... دوستی های لعنتی .. کاش هرگز به دنیای خودم راهشان نمی دادم . دوستی هایی که ناگهان تا به خودت می جنبی آمده اند و نشسته اند درست توی مرکزی ترین قسمت دلت.. و تو باید درد بکشی آنقدر که مثل همان سنگ آن را از دلت بیرون کنی ، دردی که از دفع سنگ کلیه هم بدتر است ...!
قبول دارم ولی گاهی آدم دلش تنگ میشه اینجور وقتا اگه یه دوستی کمرنگ هنوز پابرجا باشه خوبه
دوستی های کم رنک اگه خیلی فاصله بینشون بیفته دیگه تموم میشن...
سلام
خیلی بده که دوستی ها رنگ ببازن ، اونوقته که دیگه هیچی مثل قبل نیست...
خیلی بده وقتی دلت بشکنه :(
این دوستی های لعنتی!
دوستی های لعنتی لعنتی
چقدر خوب نوشتی. اونیکه اونجایی که باید باشه نباشه پس همون بهتر که نباشه .
می خواستم بگم که دوستی ها به مویی بسته است. وقتی دل بشکنه دیگه دوست داشتن تموم میشه :|