سخت بالا بروی ساده بیایی پایین!

 خسته و بیحوصله ام ... اما این خستگی و این همه بن بست و گره در گره  زندگی ام باعث نمی شود که بچه ها را فراموش کنم .. بچه هایی که می دانم  حافظه ماندگارتری دارند و  وقتی این دوره زیبا را بگذرانند. خاطراتش را حتما در ذهنشان به خاطر می سپارند.

امروز بچه ها را بردم پارک .. نزدیک عصر بود ... پیاده رفتیم و رسیدیم. همینکه وارد پارک فسقلی کنار میدان شدیم . انگار بال در آورده باشند پرکشیدند و رفتند طرف همان چیزی که مرا اینهمه دنبالشان کشانده بودند. سرسره بادی ... همه عشقشان همین است ... بپرند و انرژی شان را همینطور تخلیه کنند هرچند بچه ها پر از انرژی اند و  همیشه در حال پریدن و جست و خیز کردن..

نشسته بودم  گوشه ی سکوی کنار چمن ها و چشمم به سرسره ای بود که بچه ها از روی آن با هیجان پایین می پریدند و به سادگی  به پایین می رسیدند و  دوباره به سختی بالا می رفتند... ومن چشم هایم را بستم و  این شعر را دوباره و چندباره در ذهنم مرور کردم :

سخت بالا بروی ساده بیایی پایین                     قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

و من چه خوب می فهمم این شعر را و چه تلخ این قصه را در  لحظه لحظه  زندگی ام باور کردم ...

چشم هایم را باز می کنم. بچه ها روبرویم ایستاده اند. عرق کرده و نفس زنان و گیج از پریدن هایشان ..سعی می کنم لبخند بزنم و همه غم هایم را پشت چشم هایم قایم کنم. دستهای هم را می گیریم و می رویم تا فکری برای رفع تشنگی و سیر کردن شکم گرسنه مان  بکنیم.


نظرات 1 + ارسال نظر
sima سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 21:19 http://flower-ss.blogsky.com

می دانم چشمانت با من چه میکند

فقط وقتی که نگاهم میکنی

چنان دلم از شیطنت نگاهت می لرزد

که حس میکنم چقدر زیباست

فدا شدن برای چشمهایی

که تمام دنیاست



یه سری به وب ما هم بزن
تبادل لینک

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.