خسته و بیحوصله ام ... اما این خستگی و این همه بن بست و گره در گره زندگی ام باعث نمی شود که بچه ها را فراموش کنم .. بچه هایی که می دانم حافظه ماندگارتری دارند و وقتی این دوره زیبا را بگذرانند. خاطراتش را حتما در ذهنشان به خاطر می سپارند.
امروز بچه ها را بردم پارک .. نزدیک عصر بود ... پیاده رفتیم و رسیدیم. همینکه وارد پارک فسقلی کنار میدان شدیم . انگار بال در آورده باشند پرکشیدند و رفتند طرف همان چیزی که مرا اینهمه دنبالشان کشانده بودند. سرسره بادی ... همه عشقشان همین است ... بپرند و انرژی شان را همینطور تخلیه کنند هرچند بچه ها پر از انرژی اند و همیشه در حال پریدن و جست و خیز کردن..
نشسته بودم گوشه ی سکوی کنار چمن ها و چشمم به سرسره ای بود که بچه ها از روی آن با هیجان پایین می پریدند و به سادگی به پایین می رسیدند و دوباره به سختی بالا می رفتند... ومن چشم هایم را بستم و این شعر را دوباره و چندباره در ذهنم مرور کردم :
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
و من چه خوب می فهمم این شعر را و چه تلخ این قصه را در لحظه لحظه زندگی ام باور کردم ...
چشم هایم را باز می کنم. بچه ها روبرویم ایستاده اند. عرق کرده و نفس زنان و گیج از پریدن هایشان ..سعی می کنم لبخند بزنم و همه غم هایم را پشت چشم هایم قایم کنم. دستهای هم را می گیریم و می رویم تا فکری برای رفع تشنگی و سیر کردن شکم گرسنه مان بکنیم.
می دانم چشمانت با من چه میکند
فقط وقتی که نگاهم میکنی
چنان دلم از شیطنت نگاهت می لرزد
که حس میکنم چقدر زیباست
فدا شدن برای چشمهایی
که تمام دنیاست
یه سری به وب ما هم بزن
تبادل لینک