ساز زندگی

پیرزن نشسته بود گوشه ای و ساز می فروخت. وقتی دایره را در دستش می چرخاند انگار آهنگ زندگیش را می نواخت دلنشین بود و ساده.. تا نزدیکش شدم گفت بیا بخر... نمیدانم چرا نتوانستم مقاومت کنم یکی از دایره ها را به دستم داد ...ومن سرمست از اینکه می توانم مثل او بنوازم راه افتادم.. به خانه که رسیدم هرچه تلاش کردم نتوانستم حتی شبیه او بنوازم. انگار زندگی من خیلی خوش آهنگ نبود. چند روزیست زده ام به دیوار و دوستش دارم. می دانم یکروز یاد می گیرم آهنگ زندگی ام را شبیه همان پیرزن مهربان بنوازم...ساده و دلنشین..


 

آلزایمر

پدرم آلزایمر دارد  تحت درمان است و با داروهایی که مصرف می کند تا حدی کنترل شده است  اما حافظه کوتاه مدتش  بسیار کوتاه است شاید چند ساعت ...

دیروز بعد از چند ماه انتظار خاله ام که عاشقش هستم از راه دور قرار شد به شهرما بیاید . خب شاید فکر کنید این چه ربطی به پدرم دارد. عرض می کنم . گاهی اشتباهات همیشه بد نیستند . گاهی اشتباهات آنقدر پایان خوبی دارند که آدم وسوسه می شود که هی اشتباه کند ... من چند ماه پیش خاله عزیزم را به جای دعوت به گروه خانوادگی به گروه دوستانم دعوت کردم آنهم اشتباهی ! اما به محض اینکه دعوت شد دوستانم از او استقبال گرمی کردند و خاله ام شد خاله ی آنها :)

صبرداشته باشید  هنوز مانده تا آلزایمر  پدرم را وارد ماجرا کنم...

دیروز همان طور که گفتم خاله ام به دعوت دوستان  که او را ندیده بودند قرار شد بیاید و قرارمان هم شد پارک .. قبل از آن زنگ زد وگفت اول باتفاق  خاله و دختر خاله و زن دایی و ... خلاصه  پنج شش نفر میایم  تا خواهرم ( مادر من) را ببینم .. ما خوشحال از این آمدن  منتظرشدیم . خلاصه در حیاط  باصفا و قدیمی مان نشسته بودیم که برایم کاری پیش آمد . گفتم من برم نیم ساعت دیگر می آیم برویم پارک دوستانم را ببینیم.

چشمتان روز بد نبیند همینکه رفتم و جایی بودیم که امکان برگشتن سریع نبود. مادرم زنگ زد نفس هایش تند بود معلوم بود فشارش بالاست .. گفتم چی شده ؟ گفت پدرت همه میهمانان را انداخته بیرون گفتم چرا؟  از قول پدرم گفت :  خیلی شلوغ می کنند  و پشت سرم غیبت می کنند !!!!! و دیگر گریه اش مجال نداد..  کلی حرف زدم تا ارامش کنم ولی  مگر میشود خواهر و همه ی فامیلش را یکجا پدرم  از خانه بیرون کرده باشد و با حرف های من آرام شود..

از آن طرف خواهرم  تماس گرفت و گفت با خانواده  در راهند تا به شهر پدری اش بیاید.. چه پیچ در پیچی شده بود. مادر فشارش بالا  و خطرناک. خاله و بقیه دلخور و شاید دلگیر . خواهرم در راه خانه ما که چند روز بمانند. و دوستان در پارک منتظر ..

کلافه شده بودم ! از همه طرف فشار بود ..

کوتاه کنم این قصه را که بالاخره من با عجله به پارک رفتم تا دوستانم از این جریان چیزی نفهمند . خواهرم  با خانواده رسید ند . مادرم شب فشارش را با قرص زیرزبانی  پایین آوردیم و دوستان با خاله عزیز رودرو آشنا شدند و خیلی هم خوش گذشت شاید فرصتی شد تا  فضای مجازی گروهمان بشکند... و وهمه چیز واقعی شود.

هرچند  همه میهمانان عزیزی که دیروز از منزل ما رفتند همه متفق القول بودند که  نه تنها ناراحت نشده اند بلکه  حق را هم به پدرم می دهند که مریض است و دست خودش نیست..

آخر ماجرا جالب بود... پدرم  مثل همیشه با خیال آرام شامش را خورد و بعد  رو به مادرم کرد و گفت :  امروز کسی اینجا آمده بود؟!!!!!!!

خدایا خودت به ما توان تحمل این بیماری را بده !!

صبح تابستان :)

صبح باشد و انگورهای آویخته از پنجره اتاقت از سحرخیزی تو شادمانه بخندند و نیلوفران باغچه  از آن بالا  برایت دست تکان دهند و  سیب های دوست داشتنی و عاشق  به تو لبخند بزنند و شمعدانی ها  تو را صدا بزنند  و تو سرمست از این همه زیبایی به تابستان سلامی دوباره بدهی :)  بعد دیگر  فرقی نمی کند که دنیا  برکدام مدار بچرخد و زندگی کدام طرف را محکم بچسبد و روزگار  تلخ باشد یا شیرین ... این زیبایی ها  تابستان را همیشه برایم پر از لبخند و شوق می کنند :)










تردید..

یک جوری ام .. از آن یک جوری هایی که با بقیه  اش فرق می کند. یعنی انگار همه ی حس های عالم یکهویی هجوم آورده باشند به من..  حس دوست داشتن ، حس تنفر ، حس خوب بودن ، حس بدجنسی.. خیلی حس هایی که در نهایت به یک حس  بدجور ختم می شوند.. آنهم تردید است . تردید داشتن یعنی روی لبه تیغ بودن .. تردید داشتن یعنی سر ِ دوراهی ماندن .. تردید خودش کلی بدجور است حالا فرض کنید این تردید در احساس باشد ... که یک درجه دردناک تر است.. کاش این تردید ها دست از دل و احساسم بردارد. شاید بتوانم زندگی را کمی شفاف تر ببینم

مادر

 امروز وقتی دست های پیر مادرم را گرفتم و او را به درمانگاه بردم و دکتر با نگرانی گفت فشارش  هفده رو دوازده است ، و باید بیشتر مواظبش باشید ، لرزیدم. باور کردم که مادرها  همیشه ماندنی نیستند. ترس برم داشت  که اگر دیگر نفس های مادر را نشنوم و نگاه مهربانش را نبینم ،.. آیا بهانه ای برای زندگی کردن خواهم داشت !؟ وقتی دکتر آزمایش نوشت و گفت برای فردا ببریدش آزمایشگاه ... یکهویی  ترس گنگی به جانم ریخت . آخ اگر مامان نباشد ، بابا را چطور باید نگه داریم ... بابا که نفسش به نفس های مادرم  بند است. بابا که بدون او نمی تواند یک روز دوام بیاورد...

گریه ام گرفته بود  . وقتی قرص زیر زبانی اش را   دادم. تازه یادم آمد چقدر اذیتش کرده ام از همان  وقت تولدم تا الان . . یادم آمد چقدر برای ما زجر کشیده  و سکوت کرده ،  چقدر  بخاطر ما سینه سپر کرده و از ما با چنگ و دندان مراقبت کرده تا بلای جانش شویم؟!

دلم گرفت و اصلا به بعد از او فکر نکردم که تحمل  حتی بدون او بودن را برای یک لحظه ندارم .. او که باز هم در عین مریضی نگران  همه است . نگران خواهرم ، نگران برادرم ، نگران  من ... خدایا مادر حرمت عجیبی دارد از آن حرمت ها که نمی توان به زبان آورد باید حسش کرد...

خدایا مادرم  همه ی زندگی من است.. نگذار  آرامش همه ما که به آرامش او زنجیر شده است  به هم بریزد. خدایا  مراقب مادرم باش.. او که زندگی اش را فدای همه ما کرده است و باز هم بی توقع  ، دوستمان دارد . خدایا  مادرم را به تو می سپارم .