جمعه ها

دیروز جمعه نبود و من فکر می کردم جمعه است . این را درست بعد از یک روز کامل در اشتباه ماندن، دوستی یادآوری کرد ومن شرمگین ازاین اشتباه بزرگ دلم گرفت . چون تازه داشتم به شبی می رسیدم که به زعم خودم فردایش شنبه بود اما نبود. فردایش چهارشنبه بود و دو روز دیگر باید  جمعه ای دلگیر را تجربه می کردم . شاید بهتر است بگویم تحمل می کردم.

 از جمعه ها بیزارم . از جمعه های پر از تنهایی و یأس و دلتنگی

از جمعه ها بیزارم ، جمعه هایی که درست از ساعت 6 عصر شروع می شود و تا 8 شب  آدم را نصف جان می کند.

این روزها  انگار همه روز هایم  جمعه است . پر از تعطیلی و بیکاری . پر از بی هوایی و بی قراری. جمعه هایم این روزها خط ممتد کشیده اند روی  تمام روزهایم . تمام لحظه هایم . جمعه ها را چرا از تقویم پاک نمی کنند.

تابستان ، جمعه و روزهایی که  عمرشان به هزارسال می رسد انگار.

من از جمعه ها بیزارم و اگر توانایی اش را داشتم روی جمعه خط قرمز می کشیدم .

 روی جمعه هایی که متروک تر از ویرانه های دلم شده اند :(


این منم ..

نگرانی را می شود از سکوت های بی دلیل
از کابوس های شبانه
از خیره شدن به در و دیوار
 از حواس پرتی های روزانه  و تکرار حرف ها که «مگه با تو نبودم  حواست کجاست؟»
 نگرانی را می شود ازدل هزار رفته  فهمید
این روزها نگرانی شده  برایم مثل نفس کشیدن ! نگران خیلی ها . خیلی هایی که ظاهرا به من ربطی ندارند  و اصلن در دنیای واقعی من جایی ندارند!
بی قرارم ..یک جا بند نمی شوم .
بی حوصله ام دیگر داشتن و بودن و رفتن هیچ چیزی و هیچ کسی و هیچ جایی خوشحالم نمی کند
کودک درونم خیلی وقت است که منزوی شده .. انگار کسی ترسانده باشد .. اصلن لال شده ..
این روزها فقط  دلخوشی ام شده دوره کردن رمان های کتابخانه ام
 و خواندن فروغ عزیز .. که درمیان ذهنیت آلوده و بیمار گونه ی من مثل زلالیت یک رود جاری است..
.
و این منم
زنی تنھا
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک ھستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستھای سیمانی

 

قدم می زنم و فکر می کنم !

گاهی  از خانه تا محل کارم را که معمولا بخاطر نزدیکی اش پیاده گز می کنم  و سرم همچنان که پایین است و قدم هایم کند حواسم هم به در و دیوار و مغازه ها و مسجد محل هم هست. مسجدی که درست  سرچهارراه  محل کارم واقع شده و همیشه با اذان گوش خراش اما دلنوازش  شیپور بیدار باش را می زند  و ما آنقدر در روزمرگی هامان غرقیم که هیچ فرقی ندارد اگر  موسیقی بشنویم و یا  اذان... بی تفاوت  چسبیده ایم به  روزهای کشدارمان که همینجور دارد از سروکولمان بالا می رود . این روزها برگه های ترحیم  زیادی به در و دیوار  مسجد چسبیده  (مرداد و شهریور قانون نانوشته ی شهرمان است که میزان  مرگ و میر بالا برود !! ) برگه هایی که علامت رفتن است. ومن در حال قدم زدن  فکر می کنم  که برگه ترحیم من چه شکلی باشد تأثیرگذارتر است . اصلا نیاز هست  عکسم را هم که می دانم در شهر کوچک من زیاد هم معمول نیست بزنند. اصلا  آیا  خواندن اصل و نسب و نوع مرگ مرا  مثل همیشه رهگذران می خوانند وشانه ای تکان می دهند و سرشان را مثل پاندول اینو و آنور می چرخانند  یا کسی هست که ناگهان با دیدن برگ ترحیم من ته دلش هررری بریزد و بگوید وای فائزه هم رفت ؟ قدم می زنم و با خودم فکر می کنم دنیای ما چقدر کوچک است .. دنیای ما چقدر زمان خور است . همینطور روزها و شبهایمان را می خورد و  ما دلمان را خوش کرده ایم به این که شب  برسد و ما دوره های  مضحک و خنده آور تا حد تهوع گروههای مجازی را دنبال کنیم و اسمش را بگذاریم دلخوشی . درحالی که واقعیت زندگی ما  یک کهکشان نوری با دنیای مجازی مان دارد.

چه فاصله ی عمیقی است بین دنیای  واقعی  من با دنیای مجازی که در ذهنم ساخته ام و اتفاقا در همان ذهن خیالباف خودم  چند نفر هم حضور دارند که  آنها هم مشابه من هستند...

قدم می زنم  و به برگه های سفید و قبض های رنگارنگی  فکر می کنم که این روزها با این کسادی  بازار  دارد بدجوری شکنجه ام می کند. وهنوز پرداختشان نکرده ام . قدم می زنم و به سکوت خانه ای می اندیشم که نصف شبش با ظهرش هیچ فرقی نمی کند  به جز صدای پای آدم هایی که دراطرافم می آیند و بی صدا می روند . به جز صدای  بشقاب و قابلمه هایی که گاه از حرص و عصبانیت به هم می خورند. سکوت این روزهای  خانه مان بدجوری آزار دهنده است ..

می رسم و پله ها را بالا می روم. قفل را که باز می کنم . باز هم  سوز گزنده ی سکوت از مغازه ام به پیشانی ام می خورد . ومن فکر می کنم چقدر روزمرگی هایم کش دار شده است... مثل آرزوهایی دور و درازی که هیچوقت به مقصد نرسید!

تکرار

یک روز آفتابی  و گرم تابستان. اول هفته است و برخلاف جنب و جوشی که باید باشد خبری نیست. نشسته ام پشت میزِ مثلا کارم  و به خلوت سالنی خیره می شوم که پر از حرف است ... پر از کسادی است ، پر از نداشتن..

نشسته ام و با خودم فکر می کنم  چه زود روز به شب می رسد و شب جایش را به صبح  می دهد... نشسته ام  و به واژه ای فکر می کنم که  مثل پیله ای دور خودمان تنیده شده و با همه فشاری که به روح خسته مان وارد می کند باز هم بیشتر از همیشه در خودمان  می تنیم ...

«تکرار»  «تکرار» «تکرار»... روزهایمان تکرار است ، روزمرگی هایمان تا حد مرگ به تکرار می رسند . و ما فقط زنده ایم ....

خسته ام .. از نوع خستگی های تکراری ،خسته ام از حرف زدن ، از راه رفتن ، از کار کردن ، از خوابیدن .

دلم می خواهد دنیای دیگری را تجربه کنم . دنیایی که تا چشمانم راببندم و به جایی فکر کنم ، همانجا باشم.

دلم می خواهد زندگی ام  پر ازرفتن باشد .  نه ماندن در ظلّ آفتاب، نه پوسیدن

دلم نمی خواهد فردا و فردا و فرداهایم مثل دیروز و دیروز و دیروزهایم باشد.

خسته ام ازاین همه دیدن ، شنیدن ، حرف زدن..

خسته ام ازاین همه  تردیدها که هیچ راهی به یقین ندارند.

خسته ام ازاین همه ناباوری ها که ایمان در آن هیچ جایی ندارد.

خسته ام از بدی ها ، نامهربانی ها ، بدبینی ها ، از این همه کلاف پیچ در پیچ  روزمرگی ها...

دایره  وار زندگی می کنم  واسمش را گذاشته ام فردا ، آینده  :((

دلم جهانی دیگر می خواهد که تکرار در آن واژه ای بی مفهوم باشد!

و خدانزدیک است

 امروز خسته از کار روزانه آخر وقت راه افتادم سمت اصناف محترم شهرمان . تا کارت عضویتم را که با صدوچهل هزارتومن  واریز به حساب اتحادیه هنوز در اولین پله ی خود بود تمدید کنم.. رسیدم  با سه نامه ی سنگین که هرکدام مرا به سویی راهنمایی می کرد یکی شهرداری ، یکی دارایی و یکی هم خود اصناف اولین قدم را برداشتم وارد اصناف که شدم  دوفیش  بلافاصله برای واریز صادر شد.. من هم با ملایمت به حاج آقای مسئولش گفتم: حاج آقا بخدا انصاف نیست همین دو روز پیش من صدوچهل تومن واریز کردم.. درامدم اونقدر نیست که بتونم این مبلغ ها را  هزینه کنم. سرمبارکش  را بالا نیاورد تا حتی نیم نگاهی بیندازد که مخاطبش چه کسی است ؟ من هم عصبانی  فیش های بانگی را برداشتم  و درحالی که  غرولند می کردم آمدم بیرون دلم خیلی گرفته بود .نه ازاین فیش های واریزی ، نه از درآمدی که ندارم ، نه از پدری که با آلزایمرش ... نه از فشار بالایی که مادر دارد و هر روز باید نگرانش باشم ..ازاینها بود و اینها همه اش نبود... رسیدم دورمیدان اصلی شهر . ناگهان صدای  مکبّر را از مسجد جامع شنیدم  عجّلوا بالصلواة... در آن هوای گرم درحالی که آتش از آسمان می بارید سرم را بالا گرفتم و به مناره های برافراشته اش خیره شدم .. وبلند بلند با خودم فکر کردم : خدایا ، خودت قضاوت کن ! این انصافه .. از هر چی که خلق کردی سهم ما  تلخی و بدی و زشتی  شد  و سهم دیگران شیرینی و زیبایی هاش  آنهم برای بنده هایی که حتی  نمیدونن قبله ت کدوم وره ؟ خدایا  یعنی ازاون بالا  با همه بزرگیت مارو نمی بینی ! یعنی انقدر ریزیم ، انقدر کوچکیم .. خدایا میشه یه بار هم  تو صدام کنی !! میشه بیای نزدیک تر ، میشه مهربون تر باشی م ، بغض و عصبانیت  همه وجودمو گرفته بود. به خودم آمدم که  رهگذران دارند بدجوری نگاهم می کنند..

رسیدم ، و  در گیرودار مشکلات عدیده و روزمره ام  بودم که  پیامکی کوتاه از طرف خدا به  دستم رسید. می گویم خدا چون دقیقن  هماان چیزی بود که می توانست این عصبانیت و رنجش و دلگرفتگی ام را  ملایم تر کند: 

در جشنواره استانی شعر انتخاب شده بودم ..جشنواره ای که هم جایزه نقدی دارد و هم از لحاظ هنری می تواند روحیه بخش باشد ..

همانجا بودم که فهمیدم  خدا خیلی نزدیک است به من،  حتی از مناره های مسجد هم نزدیک تر !

خدایا سپاس که تو را دارم :)