یلدا ...

یلدا که می شود، انگار به تحویل فصل نویی نزدیک می شویم که پر است از لحظه های خیال انگیز و رویایی  خاطرات دور و نزدیک  و شاید  تنها مأمن آرامش آدم کرسی گرم اتاقی کوچک و قدیمی در دل سوز و سرمای زمستان با برفی که پشت پنجره می بارد و با  قصه های مادربزرگ و حافظ  قدیمی پدربزرگ که دستش می گیرد و با غرور به مخدعه اش تکیه می دهد و فال می گیرد . فال روزهای نیامده مان را و با لبخند به آینده مان تفأل می زند و ما نوه های بازیگوشش چشم به بادام ها و گردوها و انارهای روی کرسی دوخته ایم و گوش به دلنوازترین قصه ها...

سالهاست که  شب های یلدا  می گذرد بی آنکه حسش کنیم.سالهاست که  حتی آن چند ثانیه طولانی تر شدن هم دیگر دلمان را نمی لرزاند. نمیدانم چندسال از آخرین شب یلدای دور هم بودنمان گذشته است . یادم نمی آید آخرین  شب یلدایی را که سفره پهن شده اش قد هزار سال عشق و لبخند و زیبایی بود کجا پهن شد اما یادم هست  سرخی هندوانه ها و انارهای شیرینی که بی هیچ بغض و کینه ای در شب های سرد و برفی  می خوردیم و صدای خنده هایمان به آسمان می رفت.

و امشب یلدایی دیگر را به پایان رساندیم ، بعضی هایمان مثل آن سالها دور هم بودیم  و کنار هم کینه ها را به لبخندهایمان بخشیدیم ، بعضی دیگر در تنهایی و سکوت خانواده مان آه کشیدیم و حسرت خوردیم . اما  سعی کردیم طولانی ترین شب تنهایی مان را صبورانه به صبح برسانیم تا یلدایی دیگر، که معلوم نیست آیا این یلداها را تکرار کنیم یا خاطره ای باشیم نشسته بر قاب دیوار. مثل همه ی آن ها که روزی کنارشان بودیم و با حرفهایشان جان می گرفتیم و با لبخندهایشان زیباترین تصویر زندگی مان را در ذهنمان رقم  می زدیم و حالا خاطره ای شده اند نشسته بر سفره ی یلدایمان. یلدا یعنی قدر لحظه هایمان را بدانیم  حتی اگر یک ثانیه بیشتر و طولانی تر از شب قبل باشد. حتی اگر در تنهایی و سکوت  آدم هایی که  حتی خودشان را هم فراموش کرده باشند!