دهقان فداکار و قطاری که به دادش نرسید!

 پاییز دیوانه ی بیرحم که یک هفته ای می شود دست از سر ما برنداشته و سوز و یخبندان بی بارشش را ارزانی مردم کرده است هنوز ادامه دارد... شب ها با منفی 20 درجه به صبح می رسیم و صبح تا شب از سرما می لرزیم اما دلمان خوش است که حداقل امکانات را داریم و زنده ایم.این بار دیوانه تر از پاییز ، حادثه  ها بودکه دلمان را خراشید و  ترس به جانمان پاشید.

من هرگزسوار قطار نشده ام ... یکی از آرزوهایی که از کودکی گوشه ی دفتر خاطراتم کنارش را ضربدر زده ام  همین آرزوی  سوار شدن به قطار بوده است... قطار از همان  کودکی وقتی ریزعلی خواجوی برای  نجات مسافران قطار پیراهنش را آتش می زند و خود را به دل خطر می اندازد تا قطار آسیبی نبیند ، در ذهن  ما چهره ای سمبلیک دارد، وقتی  بیشتر شاعران ما با قطار و ایستگاه زیباترین جمله ها را کنار هم می چینند ، می شود  سوژه ی همه ی شاعران و هنرمندان .همه  این ها باعث می شود که قطار و واگن ها و ریل ها و سوزنبانان و هوهو چی چی  کودکی هایمان هی پررنگ تر شود...

اما ! حادثه ها دیوانه تر و بیرحم تر از پاییز سرد بودند ...  وقتی با شور وشوق سوار قطار می شوند تا شبی را در آرامش و به عشق دیدن و زیارت و یک مسافرت خاطره انگیز به صبح برسانند . ناگهان بلایی نه آسمانی که از دل زمین می جوشد و همه ی انتظار و شوق و عطش ها را در آتش هولناک خود می بلعد و انسان هایی زنده زنده می سوزند که پر از آرزوها و رویاهای رنگینی بوده اند، که  پشت سرشان  خانواده ای با هزار دعا زیر لب بدرقه شان کرده اند و روبرویشان شاید ضریح طلایی  امام آرزوهایشان بوده و خانواده ای دیگر که  چشم انتظارشان نشسته بوده اند.. اما اتفاق به شکل شرم آوری دیوانه وار  بر جانشان خاکستر مرگ پاشید...

قطارها دیگر سمبولیک نیستند. قطارها دیگر یادآور هیچ دهقان فداکاری نمی شوند.. قطارها تنها شعله های سوزان آتش را به یاد می آورند و  کشته هایی که رویاهای فردایشان  با  قهر آتش واگن ها دود هوا شدند... ,

دیگر  سوار بر قطار شدن و دیدن ریل های  آهنی  بی انتها ، دلم را گرم نمی کند.. آرزوی  سوار شدن به هیچ  قطاری را ندارم . این روزها مسافرت ها و زیارت ها  و شوق سفر از دل همه  انگار رفته و به جایش سایه سنگین و دلهره آور حادثه نشسته است.

این روزها  همه رفتن ها بوی نیامدن می دهد، همه زندگی ها بوی مرگ !