کابوس

توی تاریکی محض داشتم می دویدم.. دنبال یک پناه بودم . مثل خانه ، مثل آغوش امن مادر... همه ی کوچه در آن تاریکی  فقط اشباح بودند که دنبالم می دویدند و  صدای جغد گوش فلک را کر می کرد. نفس نفس می زدم ... فقط داشتم می دویدم.. به درِخانه که رسیدم بی وقفه بر در و پیکرش کوبیدم...  ولی هیچ کس در را باز نمی کرد . اشباح قدم به قدم نزدیک تر می شدند و من وحشتزده با دستهایی که  التماس گونه بر در ِ خانه می کوبید.. فقط در می زدم ...  چرا کسی در را باز نمی کرد؟ چرا کسی وحشت مرا نمی فهمید؟ چرا کسی مرا  از  این همه اشباح و تاریکی نجات نمی داد؟ 

وآخرین فریاد من با جیغ جغد شوم  در هم آمیخت و با صدای خودم از خواب پریدم.. چه کابوسی بود. تا چند ثانیه نفسم بالا نمی آمد... آخ .. چه به روزم آمده  که کابوس هایم دیوانه وار دارند بر خواب هایم می تازند... چه شبی بود خدایا. خیر سرم دیروز که خوب بود. امن بود . تازه میهمانی  دورهمی با دوستان هم رفته بودم ... پدر هم  بیقراری  هایش کمتر شده و آرام تر شده است . پس من چه مرگم شده است که حالا باید خواب هایم پر از وحشت کابوس باشد...صبح که بیدار شدم  و قدم در کوچه ی بارانی  گذاشتم  و یادم از کابوس دیشب آمد ... سعی کردم قدم هایم را تندتر بردارم و  همه ی آن  خواب های  وحشتناک را به بارانی  بسپارم که  از جوی وسط کوچه روان بود...


تولدت مبارک!

امروز سالروز تولد ت بود. تویی  که روزهای خوبی از آن سالهای در کنار هم بودن  داریم. روزها و شبهای خاطره انگیزی که از ان همه  تنها چند قطعه عکس و چند ترَک فیلم  مانده است .. ناگهان  چه زود این همه عشق و محبت و مهربانی به سردی و سکوت گرایید. و امروز من حتی شماره ات را نداشتم که به تو تبریک بگویم ..  چه عمه بی معرفتی ...  جالب انگیزتر اینکه فکر می کردم فردا سالروز تولدت است... به توکه حالا برای خودت خانم دکتر  شده است. .  همه از هم دوریم و انتظار بیهوده ای است اگر  بخواهیم مثل گذشته باشیم. اتفاقات پیچیده ای در زندگی آدم می افتد که حتی نزدیک ترین ها هم به باد فراموشی سپرده می شود. حتی نزدیک ترین و هم خون ترین آدم ها مثل برادرزاده و خواهر زاده و عمه و خاله و...

برادرزاده عزیزم ! یادت هست! آن روز عصر خانوادگی  رفتیم  در دل روستای زییا . در دل طبیعت بهشت گونه اش نشسته بودیم. پشت به پشت هم تکیه داده بودیم  و مثل همیشه ترانه  ها را زیر لب زمزمه می کردیم  که ناگهان سگی از کنارمان گذشت و هردو برای لحظه ای میخکوب شده بودیم  و از ترس زبانمان بند آمده بود... آخ که چقدر بعدش خندیدیم ..

یادت هست آن روزهای مزرعه  با هم صدایمان را روی سرمان  گذاشته بودیم و ترانه ی جاده ی گوگوش را  درحالیکه در جاده باریکی که دوسویش گندمزار بود قدم می زدیم می خواندیم .. و چقدر تپق می زدیم و چقدر می خندیدم... بیچاره گوگوش اگر می فهمید که ما ترانه هایش را اینطور می خوانیم  از خوانندگی پشیمان می شد.

من و تو دوست هم بودیم  نه عمه و برادرزاده ، من که نسبت به عمه هایم حس غریبی داشتم . می خواستم عمه ی خوبی برایت باشم .. می خواستم از عمه بودن  همیشه ذهنیت خوبی داشته باشی... اما حیف که روزگار  آنقدر آدم را در خودش می چلاند و می پیچاند که آدم حتی حوصله خودش را هم ندارد چه رسد به دیگران ..

چه روزهایی را در کنار هم خندیدیم و حرف زدیم و ... و حالا تو  دندانپزشک موفقی هستی که  سال بعد ... همین موقع  که  خیلی هم دور نیست و می دانم به سرعت نور می گذرد  از ما دور خواهی شد. هرچند الان هم نزدیک نیستی .. محبتها  کم شده . تقصیر خودمان است که هی کلاف پیچ در پیچ زندگیمان را  سردرگم تر کردیم و تنها تر شدیم .. سال بعد  تو هم به پدر و برادرت و مادرت  ملحق خواهی شد... تو هم خواهی رفت آن سوی مرزها.. و دریاها ... و ما  اقیانوس ها از هم فاصله می گیریم ... و بعد  در تنهایی  و دلتنگی ها ..خودمان را دلخوش می کنیم به چند عکس و چند تراک  فیلم و خاطرات خوبی که هرگز از ذهنمان نخواهد رفت.. تولدت مبارک عزیز دلم !