خسته ام. خسته ازاین واژه های تکراری. ازاین عشق هایی که به مفت هم نمی ارزد. خسته ازاین قربان صدقه ها و فدایت شوم هایی که هر روز و هرساعت مثل نقل و نبات زیر پای آدم ها می ریزیم .. همه اش حرف است .. همه اش شعار
اصلا مامردمان شعاریم. ما نسل شعاریم. ازهمان روزی که اولین شعار اختراع شد ، شعور لابلای این شعارها گم شد... هرچه بیشتر شعاری شدیم . جهل و ناآگاهی مان بیشتر شد و بیشتر به چشم آمدیم و مورد پسندتر شدیم . انگارعریانی اندیشه ها به مذاقمان خوش نمی آمد!
ما فقط بلدیم پشت حرف های مهربانمان ، خود را پنهان کنیم ، انسانیت خودمان را ، حقیقت خودمان را .
ما اهل تعارف های بیخودیم . وقتی از مرگ و رفتن می گوییم محال است شعار دور از جان و خدانکند و... را سرندهیم .. اما حقیقت ذهنیت ما چیز دیگری است .
ما اهل بازی کردن با کلماتیم .. اگر یک روز فقط یک روز بازی با واژه های قشنگ را از ما بگیرند ... قیامتی می شود که آن سویش ناپیداست.
ما خودمان نیستیم .. یعنی از همان اول زندگی توی سرمان خواندند و کوبیدند که حرف های خوب بزنیم آن هم تنها برای خوشایند دیگران ... لبخند بزنیم در حالی که دلمان خون است . درجمعی باشیم که دوستشان نداریم .. دور از جانی بگوییم که اصلا معنی اش را درست و حسابی نمی فهمیم.
ما نسل شعاریم . نسل قربان صدقه های کاذب . نسل عالمان بی عمل ، نسل جاهلان پرحرف ..
کاش یکی بیاید ما را بیدار کند. یکی بیاید به ما بگوید خودت باش... اهل شعار بودن و بازی با کلمات یعنی خودت را تا عمق دردهایت دفن کردن است . کاش یکی جرات گفتنش را داشته باشد.
اصولا آدم عجولی هستم و طبیعتاً پیامدهای بدی هم به همراه می آورد ... مثلا وقتی برای خرید بیرون می روم . دوست ندارم از این سر شهر تا آن سرش هی مغازه به مغازه بچپم داخلشان و همه لوازمشان را به هم بریزم تا شاید یکی را انتخاب کنم تا هفته بعد بیایم بخرم ... همه هم کم و بیش مرا می شناسند... و بعد از مدتی که مرا به این طرف و آن طرف می کشانند. خودشان از غرزدن های من خسته می شوند و دفعه بعد با احترام از من می خواهند همراهشان نباشم ..
من دوست دارم اولین مغازه اولین جنس بدون معطلی با هر قیمتی و بدون چانه زدن را بگیرم و از آن محیط بیایم بیرون.
امروز هم با شتابزدگی کانالم را حذف کردم . همان دلشوره هایی که می دانستم حداقل به دل خیلی ها نشسته ... اما عجیب است چرا احساس پشیمانی نمی کنم ! بگذریم از تبعات و پیامدهای آن که همراه با غرزدن ها و کلی سوال از مخاطبین و دوستانم که چرا؟!
خسته بودم . انگار بار همه ی خستگی هایم را داشتم منتقل می کردم سمت کانالی که قرارگذاشته بودم روحیه بخش باشد ... قرار بود کانال من پر باشد از امید و زندگی .. اما نشد.
امروز شاید خلاء نداشتن کانالی که بیشتر از بقیه من به آن وابسته بودم را حس نکردم اما مطمئنم که فردا و فرداها دلم برایش تنگ خواهد شد.. اما باید از یک جایی شروع می کردم ... تا کمی به احساسم ، به روح خسته ام استراحت بدهم ..
همیشه باید از جایی شروع کرد.. هرچند این شروع تو را به هم بریزد! هرچند شاید دلشوره هایت از نداشتن دلشوره هایت آغاز شود!
گاهی از همه پرنده ها لجم می گیرد...
امروز آخر هفته است و باز نوه های مادربزرگ مهمانش هستند.. این بار خودشان هم یک میهمان کوچک با خودشان آورده اند. میهمانی کوچک که فقط بلد است بخورد و بخوابد و جیک جیک کند...
هنوز به خانه نرسیده ام زنگ می زنند و ورودشان را با پرنده شان که به قول خودشان مرغ میناست اعلام می کنند..
وقتی می رسم یکراست مرا به کنار جعبه ای می برند که صدای جیک جیک می دهد... تا در جعبه باز می شود دوبرابر قد جوجه دهانش بالا می آید ... حسی همراه با دلسوزی و ترحم به سراغم می آید... هنوز حتی نمی تواند خودش غذا بخورد.. بچه ها تعریف می کنند وقتی آوردند هنوز پر درنیاورده بود.. حالا بعد از یک هفته پر و بال هم دارد .
وقت ناهار دادنش هم جالب است و دیدنی ... هردو با عجله وسایل و تمهیدات لازم را فراهم می کنند.. یکی غذای مخصوصش را با آب مخلوط می کند و آن یکی هم سرنگ آب خوردنش را می آورد .. وقتی غذا را با دستهای کوچکشان به دهان جوجه مرغ مینا نزدیک می کنند با شوقی وصف ناپذیر دهانش را باز می کند و غذا را می بلعد.. حس مادرانه ای دارند بچه ها، یکی نوکش را تمیز می کند آن یکی سرنگ آبش را آرام به دهانش می ریزد و من مانده ام در خلقت خدایی که این همه مهربانی را در دل بچه ها گذاشته است ... همین که سیر می شود دیگر نوکش را باز نمی کند و بچه ها با اعلام این که سیر شده است در جعبه را می بندند و من من می مانم و همین چند عکس و فیلمی که از پرنده گرفته ام. گاهی می شود.
امین دوست دارد به محض اینکه زبان باز کرد قرآن یاد بگیرد و متین !! لابد او هم می خواهد گزارشگر فوتبالش کند... باید منتظر ماند و دید این دو مادر خوانده می توانند این پرنده ی کوچک را به مرغ مینا تبدیل کنند یا نه !