چقدر این روزها حرف در گلو دارم و هی قورتش می دهم... اصلا روزگار هم با من درافتاده است انگار.. وقتی که حس و حال نوشتن را دارم یا در پیاده روی شهر قدم می زنم و از سوز سرما همینطور مغز متراکم من انباشته از واژه می شود اما نمی توانم آن را جایی بنویسم ، یا حتی وقتی یک غزل کامل می آید یا محل کارم هستم و مشغول کار کردن و یا ... اصلا بگذریم ... نوشتن هایی که بی موقع می آیند همان بهتر که نیایند.
چند روزی هست که یک درمیان تعطیل هستیم و این تعطیلی ها ، همه اش صدای عزا و سنج و نوحه را مثل نوک مدادی روی نوار مغزی در ذهنمان بالا و پایین می برد.. اوج می گیرد و باز خاموش می شود. امروز آخرین روز این عزاداری هاست . و آخرین روز صفر. از فردا دوباره همه ی التماس دعاها در هیاهوی جمعیت میهمانی ها و جشن ها گم می شود و آدم ها دوباره برمی گردند به روزهای گم شدن در هیاهو .. و آخرین برگ این آلبوم سیاه هم بسته خواهد شد تا سالی دیگر...
آدم ها همین اند... با شرایط محیط و زمان و مکان همه چیزشان عوض می شود... بی آنکه به انتهای این جاده بیندیشند. بی آنکه بدانند بعد از 120 سال باید چه طور و با چه وضعیتی درگوری که شاید سالها و قرن ها پیش در ذهنشان بافته اند بخوابند و همه ی این روزهای شیرین و تلخ و خوب و بد بودنشان را به خاطره ها بسپارند.
آدم ها ، از لحظه ی بعدشان خبرندارند و برای سالها بعدشان برنامه می ریزند. تقویم درست می کنند و نقشه هایشان را چنان دقیق پیاده می کنند که مو لای درزشان نمی رود.
آدم ها ، روزهایشان را با آرزو شروع می کنند و شبهایشان را با رویاهای تمام نشدنی به پایان می رسانند.
آدم ها شیر خام خورده اند، حیا ندارند. با حادثه ای همه ی کاخ آرزوهایشان فرو می ریزد و با اتفاقی خوب ، حس می کنند خوشبخت ترین آدم دنیا هستند.
آدم ها ، جهانشان پر است از حرکت پاهای مردمی که هزاران بار با هزار وعده ی فریب و دروغ آنها را دلبسته می کنند و بعد هی در ذهن خود با هزار کلاف رنگارنگ طناب دارشان را می بافند.
طبع آدم ها بسته به مویزی و غوره ای است که می خورند و روزی صدبار سردی و گرمی شان می شود.
آدم ها ... آدم ها... کاش آدم ها کمی هم در خلوت تنهایی شان روزگارشان را آن طور که هست ببینند...
کاش آدم ها چشمهایشان را بشویند و حقیقت زندگی را عریان تر از این آرزوهای پیچیده در ذهنشان تماشا کنند.
کاش می شد آدم ها ، خودشان را ، جهانشان را بیشتر بشناسند!
پاییز دیوانه ی بیرحم که یک هفته ای می شود دست از سر ما برنداشته و سوز و یخبندان بی بارشش را ارزانی مردم کرده است هنوز ادامه دارد... شب ها با منفی 20 درجه به صبح می رسیم و صبح تا شب از سرما می لرزیم اما دلمان خوش است که حداقل امکانات را داریم و زنده ایم.این بار دیوانه تر از پاییز ، حادثه ها بودکه دلمان را خراشید و ترس به جانمان پاشید.
من هرگزسوار قطار نشده ام ... یکی از آرزوهایی که از کودکی گوشه ی دفتر خاطراتم کنارش را ضربدر زده ام همین آرزوی سوار شدن به قطار بوده است... قطار از همان کودکی وقتی ریزعلی خواجوی برای نجات مسافران قطار پیراهنش را آتش می زند و خود را به دل خطر می اندازد تا قطار آسیبی نبیند ، در ذهن ما چهره ای سمبلیک دارد، وقتی بیشتر شاعران ما با قطار و ایستگاه زیباترین جمله ها را کنار هم می چینند ، می شود سوژه ی همه ی شاعران و هنرمندان .همه این ها باعث می شود که قطار و واگن ها و ریل ها و سوزنبانان و هوهو چی چی کودکی هایمان هی پررنگ تر شود...
اما ! حادثه ها دیوانه تر و بیرحم تر از پاییز سرد بودند ... وقتی با شور وشوق سوار قطار می شوند تا شبی را در آرامش و به عشق دیدن و زیارت و یک مسافرت خاطره انگیز به صبح برسانند . ناگهان بلایی نه آسمانی که از دل زمین می جوشد و همه ی انتظار و شوق و عطش ها را در آتش هولناک خود می بلعد و انسان هایی زنده زنده می سوزند که پر از آرزوها و رویاهای رنگینی بوده اند، که پشت سرشان خانواده ای با هزار دعا زیر لب بدرقه شان کرده اند و روبرویشان شاید ضریح طلایی امام آرزوهایشان بوده و خانواده ای دیگر که چشم انتظارشان نشسته بوده اند.. اما اتفاق به شکل شرم آوری دیوانه وار بر جانشان خاکستر مرگ پاشید...
قطارها دیگر سمبولیک نیستند. قطارها دیگر یادآور هیچ دهقان فداکاری نمی شوند.. قطارها تنها شعله های سوزان آتش را به یاد می آورند و کشته هایی که رویاهای فردایشان با قهر آتش واگن ها دود هوا شدند... ,
دیگر سوار بر قطار شدن و دیدن ریل های آهنی بی انتها ، دلم را گرم نمی کند.. آرزوی سوار شدن به هیچ قطاری را ندارم . این روزها مسافرت ها و زیارت ها و شوق سفر از دل همه انگار رفته و به جایش سایه سنگین و دلهره آور حادثه نشسته است.
این روزها همه رفتن ها بوی نیامدن می دهد، همه زندگی ها بوی مرگ !
اسمش خیال بود... راستش را بخواهید هیچ شباهتی به هیچ خیال و رویایی نداشت اما پراز سادگی و صمیمت بود.. از وقتی که یادم می آمد کنارمان بود... کوچکترها ننه خیال صدایش می زدند و ما عاشقانه دوستش داشتیم ، حتی اگر او را خیال بدون هیچ خانم و ننه و جانی صدایش می زدیم.. همیشه وقت خانه تکانی که می شد خیال عصای دست همه ما بود.. وقتی به کار شست شو می پرداخت آنقدر مواد شوینده مصرف می کرد که صدای مادر را در می آورد و با همان گویش زیبای ترکی فریاد می زد: «خیال چقدر تاید می ریزی ؟! بسه » ، خیال عاشق آب بود ... تمام عشقش وقتی بود که صحن حیاط فرش پهن می کرد و شلنگ آب را روی فرش می بست و هی می شست و هی می شست و باز فریاد مادر که: «خیال باغچه رو آب برد» و او بی توجه به فریاد های مادر کار می کرد .. کار می کرد .. پیر شده بود اما باز هم برای ما خیال بود.. انگار خیال برای ما هیچوقت پیر نمی شد. «خیال» رویای کودکی ما بود. و خاطرات زندگیمان.. چند پاییز گذشته و دیگر خیال حتی از خیال همه رفته است. او را مثل مادر دوست داشتیم . هیچوقت زبانمان به اینکه او را کارگر خطاب کنیم نمی چرخید.او نجیب ترین و مهربان ترین و زحمتکش ترین زنی بود که می شناختم.
خیال ، یک روز پاییزی ، همه رویاهایمان را به در آلبومی از خاطرات قاب کرد و جاودانه شد. و این روزها که پاییز خودی نشان می دهد، سرمایش نبودنش را بیشتر حس می کنم..
ننه خیال
بعضی مرگ ها با همه ی سختی اش، آسان می برد... مثل وقتی که مادر بزرگ با آن دو گیسوی بافته روی شانه هایش و با چادری به نازکی حریر خیال از مهمانی دخترش برمی گشت روی سنگفرش های حیاطشان چشم هایش را بست و با لبخندی به ابدیت پیوست .
اما بعضی مرگ ها ، جان به سر می کند آدم را ! مرگ نیست زجرکش شدن است.. درست لحظه ای که فکر می کنی دیگر خوابت دارد همیشگی می شود دست های خشونت بار این دنیا چنان دودستی تکانت می دهد و تو را از آرامشت جدا می کند که آرزو می کنی کاش هرگز به دنیا نیامدی.
بعضی مرگ ها زنده به گور شدن است.. مثل وقتی که ماههاست پدرم لب به حرف زدن باز نکرده و دیگر صدایش را و لحن حرف زدنش را هم فراموش کرده ایم ... صبح تا شب به دیوار و به پنجره خیره می شود و از عبور فصل ها فقط سرد و گرم شدنش را می فهمد... و نگاه غمگینش سمفونی مرگ است بی هیچ جان دادنی !
بعضی مرگ ها جان می گیرد بی هیچ مرگی... روزهایت سیاه است و شبهایت بی سحر، غم هایت با گلویت بغض می شود و هی می خواهد از حلقت بیرون بریزد اما نمی شود... نمی توانی ... اصلا انگار سد محکمی شده که دوست دارد تو را خفه کند و تو خفه نمی شوی نمی میری، درد می کشی و دردهایت را با بغضت فرو می بری.
و من این روزها و شب ها بارها و بارها دستم را به دیوار و در و پنجره می کشم شاید بتوانم از لابلای این همه آهن و چوب و گج و آجر رد شوم بدون هیچ دردی و لبخندم را به آسمانی بپاشم که همیشه وسعتی دارد به اندازه بالهای پرواز... بی هیچ سختی و درد و مرگی..
خالی شده بودم از همه چیز و همه کس . می خواستم تنهایی ام باشد و خودم. آنقدر در سکوت فرو رفتم و خاموش ماندم که وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر حتی خودم را ، احساسم را ، بودنم را دارم فراموش می کنم... از درون تهی شده بودم .. جایی می خواستم که دوباره با خودم حرف بزنم، برای خودم بنویسم ، درد دل کنم.. و حالا دوباره برگشته ام به همان آغازی که ناتمام گذاشتمش.
به خودم که آمدم دیدم چقدر از خودم دور مانده ام.. چه حرفهایی که در گلویم شکسته ، چه دردهایی که بغض نشده در دلم مدفون شده ، دلم تنگ شد برای خودم ، در روزگاری که هزار نقاب باید به چهره زد ...
و حالا دوباره آمده ام ... دوباره برگشته ام به جایی که در سکوت و آرامشش ، نجیب و بی صدا فقط گوش می کند.. فقط می شنود و من حرف می زنم.. حرف می زنم.. حرف می زنم تا انفجار بغض هایم ... تا داشتن آرامشی که حق خودم است ...