تنها عکسی که از روزگار بچگی ام دارم .. چهار ساله ام شاید هم کوچکتر و از آن پستانک های سوتک دار هم در دهانم چپانده اند و در آغوش یکی از اقوام بزرگوار به دوربین خیره شده ام ... تمام کودکی ام همین است . یاشاید هم بوده و در آلبوم قدیمی خانوادگی ام جایش خالی ست ... بارها و بارها همان عکس را مرور می کنم دخترکی با موهای وز کرده و پستانکی در دهان و خیره به دوربین .. سهم همه ی زندگی ام آیا همین بوده .. ؟
امروز که فرت و فرت با هر گوشی و موبایلی می شود عکس برداشت و بعد آن را به بهترین شکلی ادیت کرد ، کسی به دوربین قدیمی آن سالها حتی فکر هم نمی کند که دخترکی با ذوق چهارسالگی اش ، در حالی که موهایش مثل همیشه کوتاه و وز شده ، به دوربین خیره شده است..
این روزها ارزش همه چیز و همه کس لحظه ای و مقطعی شده است.. انگار دیگر همه ی دوست داشتنی ها رنگ پریده اند. دیگر کسی برای داشتن دوچرخه خودش را به در و دیوار نمی کوبد و آرزوی داشتنش را نمی کند ... شاید دیگر کسی حتی یادش هم نیفتد که هفت سنگ هم نوعی بازی بوده است که ساعتها بچه ها را در باغ و باغچه ، در تابستان و بهار سرگرم می کرد.. آدم ها چقدر تغییر کرده اند.. آرزوهایشان هم تغییر کرده است ... بچه های امروز سردرگم تر از همیشه ، آنقدر وقتشان را با کلاس های تقویتی و جبرانی و... پر کرده اند که از زندگی هم غافل شده اند... بچه های دیروز با آخرین امتحانی که می دادند ، روزهای خوش بهار و تابستانشان شروع می شد ، و پدر و مادرها حتی گاهی نمی دانستند بچه هایشان بزرگ شده اند، درس خوانده اند و کلاس چندمند؟
عکسم را که می بینم ، احساس می کنم کودکی رویایی بود که در خاطره هایم قطره قطره لبخند می ریخت ، وحالا هیچ کودکی نه به دوربینی خیره می شود و نه شوق رسیدن به بهار و تابستان را در سر دارد...
کودکان امروز ، مردان و زنان فردایی هستند که هیچ ندارند جز سردرگمی و بی حوصلگی!