گاهی آنقدر در تکرار اسیر می شوم که دلم می خواهد همه ی داشتن ها و بودنهایم را با فشردن یک کلید خاموش کنم.. داشتن هایی که جز درد برایم چیزی نیاورده و بودن هایی که جز دردسر چیزی نداشته است.
همه چیز دارد تکرار می شود. همه حرفها ، از دردهایی است که شاید یک صدمش را هم ندیده و نچشیده باشیم.. ما فقط بلدیم حرف بزنیم و شکایت کنیم. بلدیم از دوری ها و غم ها و غصه های خیالی با بهترین ادبیات و واژه ها بنویسیم.. اما به خود واقعی مان که می رسیم حس می کنیم خالی هستیم. خالی از حرف ، خالی از درک. ما خودمان را هیچوقت بلد نشدیم ...
گاهی دلم می خواهد برگردم به ده سال قبل به بیست سال قبل اصلا به صدسال قبل و دنیا را با چشم های پدر بزرگ و مادر بزرگ ببینم... دنیایی پر از سادگی و یکرنگی.
باغی بزرگ بود و عمارت کلاه فرنگی که از چهار طرف به درختان سپیدار و بلوط و سیب و تو ت و گردو باز می شد... و مادر بزرگ باچارقد زیبایی که موهای بافته شده اش از زیر آن بیرون زده بود روی مخدعه می نشست و پدر بزرگ با آن ابهت و هیبت همیشگی اش و کت و شلوار و کلاه شاپویش درآن باغ درندشت قدم می زد... و دهها کنیز و نوکر و باغبان که در باغ رفت و آمد می کردند.. اما همه ی آن کبکبه و دبدبه پر از سادگی و عطوفت و صداقت بود.
مادرم می گفت : ارباب و نوکر نداشتیم همه شان خواهر و برادر ما بودند .. خانه ها کوچک بود و دل ها بزرگ .. آدمها زیاد بودند و دلها بزرگ تر..
مادرم می گفت : با درشکه ی محمدعلی ییلاق قشلاق می کردیم ... زمستان ها در شهر بودیم و تابستان ها در باغ. وقت کوچ وسایل لازم را توی درشکه محمدعلی می گذاشتیم و ما را می برد باغ ...و ما بچه ها چه شوقی داشتیم برای رسیدن به باغی که مثل بهشت بود.
آخ مادر ، چه روزهای خوبی را شما دیدید و ما مثل رمان های قدیمی و فیلم های خش دار و سیاه و سفید در ذهنمان هی مرور می کنیم تا شاید کمی از آن همه احساس شما را درک کنیم.
این روزها خانه هایمان بزرگ است و دل هایمان آن قدر کوچک که در درندشت اتاق ها گم می شود.
این روزها حتی با خواهر و برادر هم غریبه شده ایم چه رسد به غریبه ها ..
این روزها سادگی مان گم شده ، فقط بلدیم سرمان را توی گوشی هایمان فرو ببریم و هی حرف ها و حرف های تکراری را در ذهنمان تکرار کنیم. و هی مثل کلاغ از این گروه به آن گروه خبرها را ببریم و بخندیم و بعد هم سرمان را فیلسوفانه تکان دهیم که وقت طلاست .. باید ارزش وقت را بیشتر ازاین ها دانست..
سالها از آن روزهایی که قدر وقت را می دانستند گذشته است .. نه از باغ اثری مانده نه از آدم های آن زمان. اگر هم مانده باشند آنقدر غرق در مشکلات زندگی و دنیای مجازی شده اند که باورشان نمی شود همان آدم ها باشند.
حالا جای آن باغ دهها خیابان و مغازه و خانه مثل قارچ روییده است .. و از آن همه خاطرات تنها نَقل های شیرین و خاطرات ماندگار مادر به جا مانده است ... تنها کسی که هنوز بوی قدیم را می دهد . بوی بلوط های کنار دیوار باغ ، بوی خاطراتی که در زمان هایی نه چندان دور پر بود از زندگی ، تنها چیزی که دیگر وجود خارجی ندارد!
سلام
دنیای مجازی هم هرچه قدر مجازی ولی بازم یه دنیاس که خاطرات و تلخی های خودشو داره
زیبا بود
وقت کردی یه سری به کانال ما بزن
گل واژه
telegram.me/pome_music